اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

انقدر دلم همه چیز میخواد، دلم میخواد برم خونمون تو انباری همون جا که کتاب هام ُ جمع کردند لابلای اون کتاب ها یه مشت کتاب بردارم بیارم جلوی شومینه خونه بخونم مامانم هی بیاد رد شه بگه چشات در نیومد انقدر کتاب خوندی ؟ کتاب ُ ببندم بیام بشینم کنارش یه چایی بریزه واسم از روزمرگی هاش بگه از کاراش بگه از بابام گلگی کنه و آخرش پاشه بگه الان بابات میاد خسته و گشنه پاشم یه چیزی بپزم واسه شام تو هم برو کتابت ُ بخون ببینم انقدر کتاب خوندی آخرش کجا رو میگیری !!‌ دلم لک زده واسه شام های دوره همی خونمون پای تلویزیون بعدش میوه و بعدش چای

بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

اگه میشد که رابطه ها رو بیاریم بیرون از روزمرگی ها اون وقت نه کسی عادی میشد نه چیزی فراموش همه چیز همیشه تازه میموند و جذاب و هیجان انگیز مثل روز اول :)