شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

این ترس‌های لعنتی

صد بار هم که به ایران آمده باشی باز بلافاصله بعد از رد شدن از پاسپورت کنترل، دقیقا همون اولین قدمی که روی پله‌های برقی فرودگاه به سمت قسمت تحویل بار می‌گذاری، همان‌جایی که پنجره‌های شیشه‌ای تو رو از هزاران جفت چشم ِ چشم‌به‌راه جدا می‌کند، دنبال نگاه‌های آشنا می‌گردی و انگار تا چیزی که انتظارش را می‌کشی نبینی، دلت قرار نمی‌گیرد.

هزار بار هم که خداحافظی کرده باشی، بغل کرده باشی، فشار داده باشی، هزار بار هم گفته باشی «غصه نخوری‌ها»، «گریه نکنی‌ها»، «زود برمی‌گردم بابا»... باز هم بعد از رد شدن از اون در لعنتی آخر، همان‌جایی که دیگر خودت می‌مانی و خودت، برمی‌گردی و آخرین نگاه رو می‌کنی و اون گلوله سفت و سربی لعنتی را در گلویت بالا و پایین می‌کنی و می‌ترسی نکنه تا دفعه بعد یک نفر از آدم‌هایی که می‌شناسم کم شده باشد؟ نکند «غصه برای آخرین بار ندیدن‌ها» به دلم بماند؟ مثل مادربزرگ که رفت و من برای آخرین بار سفت فشارش ندادم، خوب بویش نکردم، محکم ماچش نکردم و نگفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر برایم عزیز و مهم است، نگفتم که حضورش آرامش دارد و چقدر وقتی دست‌هایش لای موهایم می‌چرخد لذت می‌برم.
می‌ترسی اما می‌روی و به خودت می‌گویی هیچ کسی تا حالا از ترسیدن به جایی نرسیده. ترس‌های تو در برابر اتفاق‌های تلخ و عجیب دنیا، در برابر عظمت کهکشان‌ها هیچند. کافی‌ست پایت بلرزد و بیافتی و غرق شوی ته مرداب ترس‌هایت... و باز می‌روم. بدون ترس، با همان گلوله سفت و سربی ته گلویم ...