آذر ۲۲، ۱۳۹۱

این تنهایی های بی پایان گاهی خیلی خوبه....

خونه رو دارم میسابم. همه کابینت های آشپزخونه رو ریختم بیرون مرتب کردم دوباره چیدم سر جاشون. همه کمدها و کشوهای لباس ها رو ریختم بیرون و مرتب کردم اضافه ها رو یا کهنه ها رو کوچیک ها و بزرگ ها رو همه رو ریختم تو کیسه دادم به دختر کولی دم بیمارستان. همه ملافه ها و روتختی ها رو شستم. دکور اتاق خواب و سالن نشیمن رو عوض کردم. همه وسایل حموم رو ریختم بیرون و دل روده حموم رو باز از نو مرتب کردم. حس خوبی میده بهم این کلفتی ها ! دست خودمون نیست ما زنا ذاتا کلفتیم ! میخوام همه جا عین دسته گل باشی. همه سوراخ سنبه های خونه رو جارو کشیدم گردگیری کردم. تمیز شده عین دسته گل. گربه رو هم حتی شستم ... اینا همه از مزایای اینترنت نداشتنه. 

مرز

خط بین خیال و واقعیت سست تر از آنی بود که فکر می کردم....

آبان ۲۸، ۱۳۹۱

مثل نمک برای زخم

اینترنت خیلی کنده دارم گری آناتومی آنلاین نگاه میکنم. هی استاپ میشه شروع میکنم همزمان آرگو نگاه کردن. کیفیتش خوب نیست از رو پرده ضبط شده اما هر چی هست کل داستان مشخصه استاپش میکنم میزنم گری آناتومی پر از زندگی پر از عشق پر از بعض .. استاپ میشه لعنت به این اینترنت کند که من ُ باز مجبور میکنه برم آرگویی ببینم که بهم فقط نفرت میده و غصه. نفرت از همه اونایی که بازیچه اند که مغز فندقی اند که شستشو داده شده اند که تعلیم داده شدند که میخواند که بد داشند و بدی ها رو پخش کنند وبه جز خودشون و خواسته هاشون و باورهای پوچشون به هیچ چیز و هیج بنی بشری فکر نکنند. آرگو رو نصفه قطع میکنم نمیتونم نگاه کنم از هر دو گروه بدم میاد از هر دو گروه نفرت دارم. میخوام داد بزنم که بسه دیگه نبش قبرکردن و نمک روز زخم پاشیدن بسه دیگه ... لطفا بزارید به حال خودمون بمونیم و بمیریم داد بزنم و باز هی بگم که بسه انقدر نمک به این زخم کهنه نپاشید ...

آبان ۲۶، ۱۳۹۱

پاییز

باد میاید برگ ها میرقصند چشمانم را میبندم باد نوازش میکند میخندم باران نم نم میبارد اشک میشود جاری میشود میخندم میرقصم. باد و باران معنای این زندگی اند ...
چه بد که فرصت هایی رو که داریم به بهونه های واهی از دست میدیم بعد تو رویاهامون برای خودمون فرصت های خیالی میسازیم
هر چند شیرین اما بی طعم !

کودکی های شیرین

دلم میخواست دختر بچه بودم با موهای گرد و چتری های کوتاه. بیخیال و بی دغدغه . میرفتم پی بازی. پی خنده. پی لی لی ... دلم میخواست تنها غصه ام گلی شده لباس هایم بود و غرغر های مامان ...

شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

شعر دلتنگی

میدانی مادربزرگ
میدانی دلم برای چه بیشتر از همه تنگ میشود ؟ برای آن وقت هایی که یاد ِگذشته ها میکردی، یاد ِ آن روزها که مرا همراه خودتان شمال میبردید و من از دلتنگی بغض میکردم و بهونه میگرفتم، بهانه مادر را و بهانه پدر را، راستش هنوز هم خیلی دلم بهانه شان را میگیرد، شاید حتی بیشتر از آن روزها، که این روزها بیشتر از آن روزها میدانم دلتنگی و دوری چه معنایی دارد و چه طعمی ...  
دلم تنگ همان تعریف کردنهایت میشود از شعر خواندن های تند تند و لابد تف تفی ام که میخواندم "اون ور کوه و جنگل یه گرگ و چاق و تنبل ..." تا شاید بغضم فرو رود و حواسم به شکلاتی که جایزه شعر خواندنم بود پرت شود و یادم برود که دلم تنگ شده بود و سرم گرم ِ بازیگوشی شود ...
مادر بزرگ کاش بودی و الان به من میگفتی کدام شعر را بخوانم که بغض ِدلتنگیهایم بی درد فرو رود ...

شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

قصه مادربزرگ

مادر بزرگ همیشه میگفت جفتی هست برای هر کسی ، ستاره ای هست برای هر ستاره ای.
مادربزرگ برایم از کسی میگفت که روزی از دورها می‌آید.
مُرد. پیر شدم و کسی نیامد ...


کاش هنوز قصه میگفت مادر بزرگ!

مرداد ۱۸، ۱۳۹۱

به بهانه "ط"

امروز از صبح همش تو فکر بابای "ط" هستم. هیچ وقت ندیده بودمش . اصن خود "ط" رو هم درست و حسابی نمیشناسمش . چه اهمیت داره که من بشناسمش یا نه . اصن "ط"  هم یکی مثل همه آدم های دیگه که یک روزی بابا دارند و از یک روزی به بعد دیگه بابا ندارند. آره بابای "ط" فوت کرد. ایران که بودم عمه اش فوت کرد حالا هم باباش. آدم مگه چقدر ظرفیت داره که یهو نزدیکانش رو یکی یکی از دست بده اونم با این سرعت . طفلکی "ط"... الان چی کار میکنه با این درد ...
دلم واسه خودم بیشتر میسوزه اما.... میترسم ... من از همه این خبرهای بد ناگهانی از همه این از دست دادن ها از همه این رفتن ها و هرگز برنگشتن ها میترسم

مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

بعد از ایران ...

از ایران که برمیگردم تا مدت ها زندگیم بوی ایران میده مربای مامان پز، سیر ترشی دست پخت ِ بابا، ترشی ِ خونگی ِ عمه، آجیل تو راهی عمو، شکلات شیرین عسل ، سبزی تازه مامان بزرگ، لباس ها و سوغاتی ها و همه یادگاریهای ایران.....

 همه چیز بوی ایران میده. تا مدت ها عکس های اون روزها رو نگاه میکنم و یاد میکنم همه روزهایی رو که دیگر هر چند سال یک بار برایم تکرار میشوند و هر بار دوست داشتنی تر از قبل و در این میان جای خالی بعضی ها پررنگ تر و تلخ تر ....

خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

آخرین تکه

هر بار که چمدان میبندم و میروم تکه‌ای از من جا میماند، تکه ای که گم میشود، مثل همه آن تکه هایی که تا به حال جا مانده‌اند و کمی بعد هم گم شده اند

باز چمدانی بستم

و باز تکه ای دیگر کنده شد و به کناری افتاد ...

چند چمدان دیگر که ببندم آخرین تکه ها هم نوبتشان میشود و تمام .... خلاص می‌شود این دلم از این همه درد و تلخی ٍجدا شدن ها و رفتن ها و نماندن ها

خرداد ۱۴، ۱۳۹۱

خلاص ....

من کم کم آدم ها را از زندگی ام حذف میکنم.
از دورتر ها شروع کرده ام
آنها که کمتر میشناسم کمتر میبینم
بعد به نزدیک تر ها و صمیمی تر ها و مثلا رفیق تر ها میرسم
در پایان اما نوبت خودم میرسد که حذف شوم ...
گاهی اما فکر میکنم میشود از آخر به اول رفت
در این صورت همه کارها با هم سر و سامان میگیرد و خلاص

خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

برای تو

دیشب داشتم فکر میکردم اولین کاری که ایران آمدم باید انجام بدم چیه ؟ فکر کردم که همیشه دفعه های قبل چی کار میکردم ؟ یادم افتاد که همیشه قبل از این که برسم تو دم به دقیقه از مامان آمار میگرفتی که من کی میرسم که مبادا تغییری تو ساعت پروازم یا تاریخش پیش نیاد و تو بی خبر بمونی ، منم که عموما ۳ - ۴ صبح میرسیدم اولین نفری که بعد از مامان و بابا و داداش میدیدم تو بودی همیشه و بدون استثنا. شبش اصلا نمیخوابیدی که من برسم و تو خواب بمونی و نتونی صبح اول وقت زنگ ما رو بزنی. صبحش سعی میکردی خودت رو کنترل کنی و دیر بیایی خونه ما . اما تا بیشتر از ۸ طاقت نمیآوردی و راس ۸.۳۰ زنگ ما میخورد و ما با خنده میگفتیم مامان مامیت اومد ! بدو بدو با اون پای <به قول خودت چلاق> از پله ها میاومدی بالا و من و بغل میکردی و اشک میریختی که این خونه بدون تو صفا نداره، حالا نیستی که ببینی اون خونه هم بدون تو دیگه صفا نداره . ... حالا نیستی که ببینی من دیگه دلم نمیخواد برم اون جا تو خونه ای که تو نیست تا من هر وقت دلم تنگ میشه هر وقت تنهام هر وقت مامان بابا دعواشون میشه من بدو بدم برم اونجا تو واسم در و باز کنی قربون قد و بالام بری و زودی واسم غذا بکشی هی بگی بخور هیچی نخوردی که. بعدش واسه خودم لم بدم رو مبل و بگی بیا این ور بشین که خنک تره بعدش بیایی موهام و ناز کنی و باز قربون صدقه ام بری و هی بگی میوه پوست بگیرم برات ؟ چایی میخوری ؟ هی بگی پس تو چرا هیچی نمیخوری ؟ میخوای برم از ساندویچی واست ساندویچ بخرم ؟ میخوای شیر موز بیارم واست و من هی بگم نه بابا بسمه دارم میترکم به خدا.... هر چی بخوام بهت میگم . بعدش هر چند وقت یه بار  بپرسی تا کی میمونی ؟ کی میری ؟ بگم چیه میخوای زودتر از شرم خلاص شی ؟ اشک تو چشات جمع شه بگی میخوام بدونم چقدر دیگه وقت دارم ببینمت ... چرا من هیچ وقت به این فکر نکردم که وقتی که واسه دیدنت دارم یهو به آخر میرسه ؟ ...
همه ذوق و شوقی که واسه ایران اومدن بعد از ۲ سال داشتم با به یاد آوردن این که تو نیستی, اون نگاه مهربونت، اون خنده های شیطونت و اون دل همیشه نگرونت نیستند  به یک باره دود شد رفت هوا ...

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۱

غربت زدگی

میدونی غربت که دامن گیر آدم بشه نتیجه اش چی میشه
نتیجه اش این میشه که بعد از این همه سال دوری این همه سال ارتباط از طریق دنیای مجازی دیگه توان بودن در کنار آدم ها در دنیای حقیقی رو از دست میدی
دیگه فکر میکنی که دلت واسه آدم ها تنگ میشه اما حوصله بودنشون رو نداری بیشتر ترجیح میدی مسجی بدی چتی کنی کامنتی بزاری تا لمسشون کنی ببینیشون
بیشتر ترجیح میدی که آیکون های دو نقطه ای باشی تا خنده ها و گریه ها و احساس های طبیعی
دیگه دارم از آدم ها میترسم ...

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۱

عادت عادی شدن یا عادی شدن عادت !

شاید همه چیز از عادت کردن شروع شه!‌ یعنی از این که عادت کنیم به چیزی که هستیم. عادت کنیم یعنی قبول کنیم که چیزی که هستیم همون چیزیه که باید باشیم! اما عادت ها همیشه نباید بد نیستند مثل عادت به دیدن خورشید، مثل عادت به شنیدن صدای پرنده ها، مثل عادت به دوست داشتنِ دوست داشتنی ها! اصلا تمام قواعد نظام هستی اصلا بر ساختار همین تکرارهایی که ازش به عنوان عادت نام میبریم بنا شده!! انسجام بر اساس تکرار شکل میگیره !
تصور اینکه هر روز بلند بشی و ندونی امروز باید به چه زبانی حرف بزنی با چه افرادی خویشاوندی و با چه افرادی غریبه ایی و تمام مسیرهات عوض بشن و نتونی برای هیچ چیزی قاعده  نظام مندی پیدا کنی تصور یک زندگیِ محاله!!
این ها نمونه هایی از عادت هایی هستند که میتونند قشنگ باشند و نه تنها به دلیل عادت بودنشون باعث گندیدگی آدم و زندگی نمیشند بلکه حتی مانع از گندیدگی هم باشند شاید! پس چیزی ماورای عادت هست که زندگی ما رو به گند میکشه! شاید بشه اسمش رو عادی شدن گذاشت! این که همه چیز واسمون عادی بشه! از خورشید و ماه و آواز پرنده ها بگیر تا خودمون و داشته ها و نداشته ها و خواسته هامون .. این که عادی بشه که داریم در جا میزنیم، این که عادی بشه که به گندیدگی کشیده شدیم، این که عادی بشه که داریم همه چیزهامون رو خیلی عادی از دست میدیم .. آره همه گندیدگی از اونجا شروع میشه که عادت کنیم به عادی شدن !
عادت چیزیه که به مرور زمان و حتا به اختیار و انتخاب خودمون رخ میده ، عادی شدن هر وجود و موجودی هم یه رفلکس ناخودآگاه هستش و یه روز چشم باز میکنی و میبینی نسبت به فلان چیز که فلان حسی رو بهش داشتی بدون اینکه حتا متوجهش بشی احساس یا نوع نگاه ات بهش 180درجه فرق کرده و ...
شاید مثل داستان مرغ و تخم مرغ می مونه، اول عادت می کنیم بعد عادی می شه یا اول عادی می شه بعد عادت می کنیم بهش! از نقطه ای شروع می شه که به حد اعتیاد می رسه یعنی دیگه برامون قابل تشخیص نیست و دست خودمون نیست.

عادت کنیم اما عادی نشیم و با عادی شدن عادت نکنیم !

فروردین ۱۰، ۱۳۹۱

هلال ماه از پنجره سرک کشید
گفتم ماه من میشی ؟
گفت ماه شب ِ چهارده ات میشم
رفت و ستاره سهیلم شد ...

اسفند ۱۹، ۱۳۹۰


از وقتی‌ از ایران اومدم
جمعه‌ها رو دوست ندارم. چون واسه من هنوز جمعه تعطیلی‌ آخر هفته است و نباید کار کرد. جمعه‌ها رو دوست ندارم چون همیشه جمعه‌ها صبحانه در همی‌ میخوردیم. حلیم کل پاچه نون پنیر گردو خام با نون باربری تازه. جمعه‌ها رو دوس ندارم چون باید بیام سر کار، باید صبح هول هولکی شیر کورن فلکس هورت بکشم. باید کار کنم و کار کنم. چون اینجا جمعه‌ها تعطیل نیست . اینجا جمعه‌ها رو دوس ندارم

از وقتی‌ از ایران اومدم
جمعه هارو دوس دارم چون فرداش تعطیل تازه پس فرداش هم تعطیل. همین خودش یه عالم خوب.

از وقتی‌ از ایران اومدم
خیلی‌ چیزا فرق کرده. خیلی‌ روز‌ها فرق کرده. اول هفته هم با آخر هفته هم جا به جا شده. روز‌های سال به هم ریخته. اسم ماه‌ها عوض شده. عید ندارم دیگه. تعطیلات سال نو ۲ - ۳ ماه جا به جا شده. همه چیز عوض شده. این خوب یا بده ؟ نمیدونم ! اما هر چی‌ هست واسه من تناقض ایجاد کرده. یه تناقض عجیب که نه میدونم که آیا دوسش دارم نه میدونم که آیا دوسش ندارم.


اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

انقدر دلم همه چیز میخواد، دلم میخواد برم خونمون تو انباری همون جا که کتاب هام ُ جمع کردند لابلای اون کتاب ها یه مشت کتاب بردارم بیارم جلوی شومینه خونه بخونم مامانم هی بیاد رد شه بگه چشات در نیومد انقدر کتاب خوندی ؟ کتاب ُ ببندم بیام بشینم کنارش یه چایی بریزه واسم از روزمرگی هاش بگه از کاراش بگه از بابام گلگی کنه و آخرش پاشه بگه الان بابات میاد خسته و گشنه پاشم یه چیزی بپزم واسه شام تو هم برو کتابت ُ بخون ببینم انقدر کتاب خوندی آخرش کجا رو میگیری !!‌ دلم لک زده واسه شام های دوره همی خونمون پای تلویزیون بعدش میوه و بعدش چای

بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

اگه میشد که رابطه ها رو بیاریم بیرون از روزمرگی ها اون وقت نه کسی عادی میشد نه چیزی فراموش همه چیز همیشه تازه میموند و جذاب و هیجان انگیز مثل روز اول :)