خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

از دلتنگی های مزمن

دلم می‌خواد عصر ۵ شنبه باشه با مامان نشست باشیم تو خونه . چای تازه دم درست کرده باشه. ولو شده باشیم جلو شومینه. منتظر باشیم بابا بیاد، مامان یهو بپرسه چه خبر؟ من بگم سلامتی‌. بگه مامان نمی‌خوای با مامان حرف بزنی‌ ؟ من نگاش کنم برم سرم و بذارم رو پاش حسابی‌ گریه کنم ، بعد هی‌ باهاش حرف بزنم درد و دل کنم قصّه بگم عشق کنم آروم بشم
دلم آرامش آغوش مادر می‌خواد …
مهر ۱۳۹۱

این جا کسی نیست

گُل گُلدونِ من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
مامان داره ظرف میشوره من تو اتاق دارم درس میخونم صدای مامان میاد زیر لب داره آهنگ میخونه گوش میکنم گوگوش میخونه صداش خیلی قشنگه اصلا از گوگوش هم قشنگ تر میخونه محو صداش میشم. همیشه وقتی کار میکنه آهنگ میخونه وقتی دلش گرفته باشه سوزناک تر میخونه گاهی هم بغض میکنه گاهی ساکت میشه بغضش رو قورت بده ..
گوشه ٔ آسمون، پُر رنگین‌کمون
من مثِ تاریکی، تو مثل مهتاب


مامان بزرگ داره با جارو دستی برگهای زردی که ریختند تو حیاط رو جمع میکنه میریزه تو باغچه. زیر لب داره شعر میخونه به یه زبونی که من نمیفهمم من دارم لای گلدونا تو تراس وول میخورم مامان بزرگی داره ترکی میخونه صداش واضح تر شده خسته شده کمر صاف میکنه نگاه من میکنه قربون صدقه میره من سرم به بازی گرمه باز دولا میشه مشغول میشه به جارو یه آهنگ دیگه میخونه آهنگش سوز داره آهنگ های ترکی همشون یه سوزی دارند ...


آسمون آبی میشه
اما گُل خورشید، رو شاخه‌های بید
دلش می‌گیره
دارم ظرف های توی جا ظرفی رو میزارم سر جاشون بلند بلند شعر میخونم این جا کسی نیست که من برایش زمزمه کنم من بلند بلند شعر میخونم این جا گوشی نیست که محو صدای من شوم من داد میکشم من بغض میکنم اینجا کسی نیست که قربان صدقه اش بروم ..صدای من برای کسی ماندگار نمیشود ..
گُل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
آبان ۱۳۹۱

خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

تو که دستت به نوشتن آشناست

این روزا دلم می‌خواد بنویسم. دلم می‌خواد حرف بزنم، غر بزنم، گله گی کنم، درد و دل کنم. این روزها دلم می‌خواد سر بزارم رو پای "یکی‌" زار بزنم بعد اون "یکی‌" موهام ُ ناز کنه، اشکم ُ پاک کنه، بغلم کنه، باهام حرف بزنه، بوسم کنه، دوسم داشته باشه، دلگرمیم باشه، دلخوشیم باشه ...
دلم می‌خواد بنویسم اما نمیدونم از چی‌ بنویسم، نمیدونم به چی‌ غر بزنم، نمیدونم از کجا شروع کنم، نمیدونم به کجا ختمش کنم، نمیدونم از کدوم بگم از کدوم نگم. اما باید بنویسم تا بلکه انقدر تو مغزم با خودم حرف نزنم .
مغزم شده دو تا آدم که هی‌ با هم دیگه بحث می‌کنن، درگیرند، داد میزنن. یکی‌ گریه میکنی‌ اون یکی‌ بی‌ محلی می‌کنه میره، یکی‌ حرف میزنه اون یکی‌ گوش نمیده، یکی‌ غر می‌زنه اون یکی‌ تشر می‌زنه، یکی‌ ساکت می‌شه اون یکی‌ می‌خوابه .. ۲ نفر آدم که هیچ کدوم حوصله اون یکی‌ رو ندارند دارن تو مغزم زندگی‌ می‌کنن دارن هم دیگه و مغز من ُ به فنا میبرند.
باید بنویسم . باید بتونم از حال این روزهام بنویسم. باید بنویسم از فکرهام، از روز مره گیهام، از خواسته هام، از خستگیهام دلخریها.
باید بنویسم تا شاید به این وسیله اون ۲ نفر رو بندازم از مغزم بیرون. به جاشون کاکتوس می‌کردم بی‌ شک خارشون کم تر درد داره

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

مادربزرگ

از پشت دیدمش که نشسته بود روی ویلچر و به نقطه ای خیره شده بود سرش به سمتی متمایل شده بود. یواش نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم باورم نمیشد این چرا این شکلی شده بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و تمام پوست چروکیده اش کشیده شده بود روی میله های از جنس پلاتین وحشت زده ولش کردم ویلچر رو چرخوندم و نگاهش کردم همون نگاه مهربون همون چشم ها که خنده ازش دور نمیشد . چه بلایی سر این اومده ؟؟
دکتر میگفت به دلیل پوکی استخوان صد در صد تمام استخوان ها بعد از تصادف خرد شدند برای این که بتونیم بدن رو سر پا نگه داریم مجبور شدیم جای تمام استخوان ها پلاتین قرار دهیم هر چند همچنان بدن نمیتواند سرپا بایستد تنها کاری که پلاتین ها انجام میدهند جلوگیری از متلاشی شدن است ....
نگاهی به چشم های امیدوار و خندانش کردم و به مادر گفتم خوب شد که مُرد و این روزهایش را ندید! از خواب پریدم . هنوز پوست چروکیده و استخوان های پلاتینی رو زیر دستم حس میکردم و نگاهش جلوی چشمانم بود ....
شهریور ۱۳۹۱

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۲

یکی ...

هر چقدر هم که تلاش کنی مستقل باشی هر چقدر هم که قوی باشی هر چقدر که با تنهایی خودت حال کنی باز هم یه وقت هایی هست که دلت میخواد یکی باشه که بهش تکیه کنی که دستش رو بگیری و گرمای دستش سرازیر بشه توی تک تک سلولهای بدنت. یکی باشه که بهت بگه غصه نخور روزهای سخت میگذره تو میتونی از پسش بربیایی یکی که نگاهت کنه و تو از نگاهش بخونی که داره میگه نگران نباش من هستم. یکی که وقتی میخنده انگار بهت دنیا رو میدن و وقتی ناراحته انگار غم دنیا میریزه تو دلت. یکی که شبا بخزی تو بغلش و دستاش ُ بندازه دور تنت و سفت فشارت بده بعد پشت گردنت ُ ببوسه و بگه شبت خوش عزیزم. یکی که واسش دامن چین چینی بپوشی و بگه بچرخ ببینم بعد تو هی چرخ بزنی و هی چرخ بزنی تا سرت گیج بره و بیفتی تو بغلش و لوس شی.

اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۲

خیال در قفس

دلهره دارم دلهره از دست دادن چیزی که این روزها علاقه ای برای نگه داشتنشان ندارم. اما این که خودت نخوایی و این که ازت بگیرند خیلی فرق داره. از دست دادن خیلی چیزها این روزها برام مهم نیست چون یاد گرفتم که زندگی همین از دست دادن ها و به دست نیاوردن هاست .. دلیل این همه دلهره و استرس برای از دست دادن چیزی که برایم اهمیتی ندارد را نمیفهمم.
این روزها بیشتر دلم میخواهد مفید نباشم کار علمی نکنم. کتاب درسی مقاله سرچ علمی نکنم به کار و پروژه و ددلاین فکر نکنم . دلم میخپاد دغدغه صبح زود بیدار شدن جلسه داشتن ایده های جدید ریزالت ریپورت نداشته باشم . دلم میخواد ذهنم فرصت پرواز داشته باشه ذهن ازاد تنها چیزیه که از دست دادنش آزارم میده و آرامشم را متلاطم ... آزادی خیالم را به من برگردانید دلهره هایم را خودم برطرف میکنم