خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

از دلتنگی های مزمن

دلم می‌خواد عصر ۵ شنبه باشه با مامان نشست باشیم تو خونه . چای تازه دم درست کرده باشه. ولو شده باشیم جلو شومینه. منتظر باشیم بابا بیاد، مامان یهو بپرسه چه خبر؟ من بگم سلامتی‌. بگه مامان نمی‌خوای با مامان حرف بزنی‌ ؟ من نگاش کنم برم سرم و بذارم رو پاش حسابی‌ گریه کنم ، بعد هی‌ باهاش حرف بزنم درد و دل کنم قصّه بگم عشق کنم آروم بشم
دلم آرامش آغوش مادر می‌خواد …
مهر ۱۳۹۱

هیچ نظری موجود نیست: