آذر ۱۸، ۱۳۹۳

چقدر زمان کم می آورم برای زندگی کردن عاشقانه هایم ..

عاشق جامعه شناسی ام. خیلی دوست داشتم ‌یک ‌مدت شغلم‌ میشد مطالعات رفتارهای اجتماعی از جرم شناسی تا جامعه و بنیاد خانواده.
عاشق روان شناسی ام. روان شناسی رابطه های آدم‌ها. چه رابطه هی بین زوج ها چه رابطه بین آدم‌ها در محیط جامعه.
عاشق سفر و عکاسی ام. سفر به لابلای مردم و زندگی هاشون. عکاسی از روزمره گی هاشون . عکاسی از صورت هاشون وقت خستگی وقت تنهایی وقت دلتنگی. عکاسی از خنده های چشماشون از لبخند لباشون.
عاشق رانندگی ام. رانندگی توی جاده توی کویر رانندگی تو شب رانندگی زیر بارون.
عاشق بچه هام. عاشق دستاشون عاشق نگاهشون عاشق صدای گریه و خنده ها و تف تفی حرف زدن هاشون.
عاشق معلمی ام.
عاشق نوشتنم، نوشتن از لحظه ها .. عاشق خواندنم، خواندن حس ها و تجربه ها .. عاشق دیدنم، دیدن دستی که به سوی دستی دراز می شود، دیدن لبخندی که شیرین است، دیدن چشمی  که می خندد، عاشق لذت بردنم، لذت بردن از  همه چیزهایی که می بینم، میشنوم، حس می کنم، می نویسم و لذت می برم ...
عاشق تجربه کردن همه حس های دنیام .. 

آبان ۳۰، ۱۳۹۳

و باز این آذر ها و بهمن ها و نوروز ها و باز این اردیبهشت ها ...

الان چند ساله که از آذر شروع میشه تا آخر اردیبهشت ... غصه تولد عزیزام رو میگم.. دلم میگیره... هی میشمرم این چندمین تولده که نیستم پیششون؟ آخرین تولدی که بودم کی بود؟ آخرین عید؟ آخرین مهمونی؟ آخرین دورهمی ؟ آخرین کادو؟ آخرین کیک؟ آخرین عکس دسته جمعی؟ آخرین ... آخرین  ... آخرین ... و من از این آخرین ها دلگیرم 

مهر ۲۷، ۱۳۹۳

زندگی با این همه درد نمی ارزه ..

داشتیم توی آهنگ های یوتیوب دنبال یه آهنگی می گشتم. گفت سرچ کن مرتضی. آهنگ های اون رو گوش بدیم. گفتم کیه ؟ نمیشناسمش. گفت سرچ کن خیلی قشنگه آهنگاش. بیچاره سرطان داره تو آلبوم جدیدش موهای سرش رو از ته تراشیده. گفتم وا! من اصن نمیشناسم همچین خواننده ای... بعد زدم یوتیوب دیدم میگه ایناها این: مرتضی پاشایی ... 
شوکه شدم! این ؟ این؟‌ این ؟ زبونم به بیشتر از این نمی چرخید اشکام همین طوری می ریخت. این ؟‌ این که خیلی جوونه .. این که خیلی جوونه ... این؟  این از منم کوچیک تره .. این ؟ 

زدم آهنگ جاده یک طرفه .. چقدر خاطره دارم از این آهنگ .. چقدر حس های خوب داشتم با این آهنگ ..
اشک امون نمیده .. 

گفت این زندگیه .. این یه رواله .. واسه همه هست. بعضیا زودتر از این گردونه خارج میشن بعضیا دیرتر .. ولی واسه همه هست.. 

چند نفر رو می شناسم که یا دارند با سرطان دست و پنجه نرم می کنند؟ چند تاشون خلاص شدند ؟ چند تاشون از گردونه زندگی خارج شدن ؟ چند تاشون هنوز دارند می جنگند؟ این گردونه زندگی به این همه درد می ارزه ؟ می ارزه ؟ 

راستشو بگو این بازیه ... 

مهر ۱۶، ۱۳۹۳

به دردش نمی ارزه ..

چند سال قبل وقتی از مهمونی پاتختی دخترخاله ام برمیگشتیم٬ توی راه پله در حالیکه سرخوشانه با کفش پاشنه بلند تند و تند پله ها رو پایین میومدم پام پیچید و خوردم زمین. از اونجایی که زمین خوردن و از پله افتادن اتفاق جدیدی نبود. مامان پرسید خوبی؟ گفتم آره. پام درد میکرد بیشتر از همه دفعه های قبل اما توجهی نکردم بهش و راه افتادم. چند ساعت بعد وقتی از درد می پیچیدم به خودم بابا با موتور منو رسوند بیمارستان. تشخیص دکتر موبرداشتگی استخوان بود و گچ گرفتن تنها راه چاره ... 
توی یه دوره های سنی یک سری کارا خیلی با خوبه. یک سری تجربه ها که همه دوست داریم داشته باشیم بدون این که بدونیم آیا به درد سرش می ارزه ؟ کارایی که شاید حتی بابت نداشتنش به بقیه حسودی کنیم یا بابت داشتنش فخر بفروشیم! مثل همین گچ گرفتن دست و پا! همیشه دوست داشتم دستم رو یا پام رو گچ بگیرم و بقیه برام روش یادگاری بنویسند... 
خوب یادمه وقتی دکتر درمانگاه گفت باید گچ بگیریم یه گرمای مطبوعی رو توی تنم حس کردم شک نداشتم که لپ هام هم گل انداخته بود از سرخوشی. هوورا بالاخره برای منم اتفاق افتاد .. 

چند روز پیش باز خوردم زمین. پام پیچید و وسط خیابون فرود اومدم. درد بدی داشت. شبیه همون درد. اما نه درد پا. درد روزایی که نمیشد از خونه برم بیرون چون از پله بالا پایین رفتن سخت بود. درد موقع هایی که به خاطر زیاد توی گچ بودن به خارش افتاده بود و چاره ای براش نبود. درد همه زمستون هایی که سرما بهش میزد و استخوان درد میگیرفتم چون طاقت نیاورده بودم گچ رو یک هفته بیشتر نگه دارم... همه این درد ها در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت... 

تجربه ای بود که بهم یاد داد خیلی از دلخوشی ها به دردشون نمی ارزند


مهر ۰۸، ۱۳۹۳

این کابوس های تکراری..

خسته ام. دراز میکشم‌ روی تخت. چشمام رو می‌بندم. تلفنم زنگ میخوره. شماره ناآشناست. مکث میکنم. صدای گرفته ای میگه الو. یک نفر از دور ناله میکنه یکی دیگه ‌بهش دلداری میده. صدای گرفته دوباره میگه الووو؟ یک‌حس بدی سر ریز میشه توی تمام‌ وجودم. میگم الو. چی شده؟ میگه خوبی؟ چیزی نشده. نگران نشو / چقدر بدم ‌میاد ازین جمله /  یک‌نفس عمیق کشید و ادامه داد میخواستم حالت رو بپر... صدای گرفته اش ساکت شد از بغض .. ناله های دور شدید تر میشه چیزی شبیه زجه .. دوباره می‌پرسم چی شده؟ حرف بزن.. میگه ایران نمیایی؟ یک نفر هست که میخواد تو رو ببینه .. نگران نشیا اما یکم حالش خوب نیست.. 
میخوام داد بزنم صدام در نمیاد.. بلندتر داد میزنم نفسم در نمیاد.. هرچی بیشتر داد میزنم کمتر شنیده می‌شم.. گوشی از دستم افتاد زمین از صداش بیدار شدم... نه دادی داشتم‌ نه اشکی .. فقط مات مونده بودم.. زیر لب هی گفتم  چه خوب که خواب بود .. چه خوب که خواب بود .. چه خوب که خواب بود ..

تیر ۱۸، ۱۳۹۳

چند قدم تا نقطه ..

یه حسی هست به اسم مقاومت که درونیه یعنی از داخل باعث میشه آدم مقاومت کنه در برابر همه چیز از دوست داشتن خودش تا دوست بقیه از توجه کردن به خودش تا توجه کردن به بقیه و الخ ..
یه جور عجیبیه این حس. مثلا میفهمی که داری در برابر یه خواسته درونیت مقاومت میکنی اونم از نوع منفی و بیهوده اش اما بازم مقاومت میکنی .. هیچ نیرو و خواسته ای قویتر از این مقاومت منفی درونت وجود نداره ..کم کم به حدی میرسی که ازش لذت میبری و بهش پر و بال میدی .. دیگه مقاومت کردن برات رضایت بخش میشه .. مقاومت در برابر بیدار شدن در برابر لاغر شدن در برابر دنبال خواسته هات دویدن در برابر پیشرفت کردن ...
نقطه رضایت از مقاومت نقطه پایان زندگیه .. ازینجا به بعد فقط حیات نباتی داری ..

خرداد ۲۲، ۱۳۹۳

گاه هایی که بی گاهند ..

گاهی فقط تماشاگری..
تماشاگر آدم ها، خنده ها و گریه هایشان، حرف ها و داستانهایشان، عشق ها و نفرت هایشان، بودن ها و نبودنهایشان ..
تماشاگر روزهای زندگی ات که میگذرند مثل برق و باد و هیچ توانی نداری که جلویشان را بگیری و حتی شاید هیچ تمنایی هم نداشته باشی ..
تماشاگر حال و هوایت دلتی، اشک هایی که میبارد، حرفهایی که ناگفته میماند، خنده هایی که نیمه تمام بر لب میماسد ..
گاهی فقط تماشاگری .. بی آنکه ببینی ..

خرداد ۲۰، ۱۳۹۳

همیشه یک جای کار میلنگد ....

فکر میکردم
حتما که نباید نقاش باشی که قلم دست بگیری و بر روی بوم بکشی . همین که دستت به قلم آشنا باشد میتوانی
 رنگ بپاشی به صفحه بوم
حتما نباید شاعر باشی تا شعر بگویی . گاهی همین که دلت گرفته باشد و دو خط بنویسی شعری میشود برای خودش
حتما نباید عاشق باشی که زیر باران بروی . گاهی زیر باران میروی که خیس شی تازه شی شاداب شی 

اما 
هرچه گل میکشم بومم رنگی نمیگیرد هرچه شعر میگویم به دل نمی نشیند هر چه زیر باران میروم تازه نمیشوم
 هرچه از خورشید میگویم تاریک تر میشود هر چه از محبت میگویم کینه بزرگ تر میشود هرچه از زندگی میگویم مرگ نزدیک تر میشود ..

خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

گس و ترش مثل انار ..

بعضی وقتها باید به پهلوی مخالفت بخوابی
باید خیالت را بهم بریزی
بعد همانجا لابلای خاطراتت پنهان شوی
آنوقت شاید دهانت کمی طعم انار بگیرد ..

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

آدم گاهی گه گیجه میگیره

۱. آدم گاهی دلش میخواد همه عکسای قدیمی توی آلبوم های خونه رو اسکن کنه دسته بندی و مرتب کنه، دفترچه خاطرات قدیمی رو دوباره دربیاره خاک رو از روشون پاک کنه بذار کنار عینکی که از جدش مونده یا از عصایی که از مادربزرگش مونده. بعد میگه خوب ک چی؟ واسه کی؟
۲. آدم گاهی دلش میخواد درس بخونه پیشرفت کنه موفق باشه بهترین باشه بالاترین باشه تمام و کمال باشه به هون جاهایی برسه که تو خواب و خیال هم بهش نمیرسید چیزهایی رو تجربه که هر کسی نمیتونه تجریه کنه بعد با خودش میگه خب که چی؟  که بمیرم و تموم شه و هیچ ازش نمونه؟
۳. آدم گاهی دلش میخواد عاشق بشه ازدواج کنه خانواده داشته باشه بچه، خونه و زندگی، دلخوشی، سرگرمی، دغدغه حتی .. صدای جیغ و داد و خنده و گریه بچه دورش باشه نگاه مهربون بهش باشه دلخوشی های کوچیک داشته باشه آرزوهای بزرگ داشته باشه نگرانی های عجیب داشته باشه ... اما تهش فکر میکنه که با درد از دست دادنشون چطوری کنار بیاد؟ خانواده ای که داره رو چقدر مگه نگه داشته که خانواده جدید بخواد؟

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

پدر

یک نفر تو زندگی همه هست که دوست داشتنش محبتش غرغرش توجهش و حتی بودنش با بقیه فرق داره. یکی که پشتت بهش گرمه، به حضورش حتی اگه پیشت نباشه حتی اگه پیشش نباشی.. یکی که میدونی لنگ نمیذاردت میدونی کم نمیذاره برات .. یکی که از تو بیشتر غمتو میخوره از تو بیشتر نگران توعه از تو بیشتر حواسش به توعه . یک نفر که گاهی زیادی نصیحت میکنه زیادی مواظبت میکنه زیادی دلواپسه یک نفر که نمیدونه کلمه ها رو چجوری کنار هم بچینه که تو خوشت بیاد که نمیدونه چجوری بهت بگه همه این سخت گیری ها از دوست داشتنه که نمیدونه حتی اگه هیچی هم نگه بازم تو میدونی چقدر براش عزیزی.. یک نفر که گاهی یادت میره بهش بگی چقدر عزیزه برات چقدر بهش احتیاج داری چقدر وجودش امید بخشه تو زندگیت .. همون یک نفری که گاهی یادت میره که بودنش همیشگی نیست ..

اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

دور باطل

هفته پیش توی هواپیما به کلمه های ایتالیایی فکر میکردم که بدو ورود باید به کار ببرمشون . انگار همه چیز یادم رفته بود . ظرف دو ماه مگه میشه آدم یادش بره همه چیز . بعد کم کم یادم اومد .. دو سه روز گذشت و یادم اومد خیلی چیزایی که یادم رفته بود .. داشتم فکر میکردم مثل روزای اولی که هر دفعه میام ایران و خیلی چیزا یادم رفته . خیابونا آدما توقع ها برخوردها .. بعد یادم افتاد که چقدر روزهای اولی که ایران بودم آرام برخورد میکردم با مردم تو کوچه و خیابون چقدر لبخند میزدم چقدر مدارا میکردم و روزهای آخر چقدر بدخلق شده بودم چقدر با همه کلنجار میرفتم چقدر تلافی میکردم چقدر سعی میکردم همه رو ادب کنم چقدر عصبی شده بودم ... چقدر دوباره برگشتم اینجا به آرامش و سکوت چقدر حسش خوبه الآن میدونم دوباره چند وقت بگذره کلافه میشم از این همه آرامش و سکوت .. کلا عین دور باطل شده زندگی .. از خوب به بد فرار میکنم از بد به خوب .. از این خسته از اون رونده .. از این مونده از اون کنده .. نه اونجا قرار دارم نه اینجا ..
کی کار پیدا میکنم من؟ ..
احساس میکنم این روزها تنها چیزی که بهش احتیاج دارم همینه .. دور باطل جدیدی میخام انگار .. سر کار خستگی خونه خواب .. دقت کنیم همه زندگی همین دور های باطله .. تولد زندگی تولد مرگ ... نگاه عشق رابطه نگاه عشق نفرت .. عشق ازدواج عشق طلاق .. یکی بیاد که یه چیز جدید داشته باشه یه چیز که دور باطل رو خدشه دار کنه .. یا حداقل یه دور باطل جدید بیاره تو دوایر باطله زندگی ..

اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۳

میان همه این همهمه ها تنها ایستاده ام به انتظار روزنه سکوت ..

خانوما لیف های لایه بردار دارم .. وقتی برسم فرداش تعطیله یک روز وقت دارم واسه استراحت و جابجایی .. خانوما کمربند کسی نمیخاد ؟ .. شاید حتی تا آخر هفته هم استراحت کنم ..خانوم به بیمارهای دیابتی کمک نمیکنی من خودمم دیابتی ام .. ولی طناب زدن رو بلافاصله باید شروع کنم .. کلیه فروشی فوری .. پای بدمینتون از کجا پیدا کنم حالا .. شوهرم چاقو گذاشته بود زیر گلوم میگفت الاغ نمیفهمی دوستت دارم؟ ..  حتما گیج میزنم تا چند روز ..آقا این قسمت مال خانوماس نیا نچسب ...  از رم شروع کنم یا میلان؟ فلورانس چی؟.. پیرزن شیمی درمانی میکنه شده ۲۵ کیلو .. از سه تار شروع کنم یا از ادامه کلاس عکاسی؟ .. آدامس لواشک صلوات شمار شورت گیاهی سه تا ده تومن .. اردیبهشت وقت خوبیه واسه تمرین عکاسی .. دلم تنگ میشه میدونم...نه جای رفتن دارم نه جای موندن .. دلم تنگ شده واسه گربه ام . واسه در و دیوار خونم . واسه همون خیابونای تکراری .. زنش بهش خیانت میکنه .. برگرد نرو بمون وطنت رو بساز .. تو خودخواه و جدایی خواهی ..خانوما نون شیرمال داغ و تازه دارم ..چقدر کتاب دارم واسه خوندن چقدر فیلم هست واسه دیدن چقدر آهنگ واسه گوش کردن.. خانوم نون شیرمال میخوری فاتحه بفرست.. اگه کار پیدا نکنم چی؟ خاله یه فال میگیری ازم؟ کلاس زبان رو چ کنم؟ بنزین گرون شده ها ... اگه عمل داشته باشن چی؟..خانوم مسواک شش تومنی داروخانه رو از من میخری دو تومن؟ شماره پروازم چند بود؟

فروردین ۳۱، ۱۳۹۳

روزهای پایانی ..

از بعضی روزها عجیب میترسم. از همین روزهای پایانی مثلا. از همین روزهای سفر . مهم نیست مسافر باشی یا مسافر داشته باشی سفر ترس دارد روزهای پایانی ترس دارد لحظه های پایانی غم دارد غم ترس دارد ..

بهمن ۲۳، ۱۳۹۲

اما دلم یاد گرفته دنبال چراغ بگرده !

خیلی خیلی خیلی قدیم تر ها دوست داشتم یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم خیلی بزرگ از اونا که بری توش و گم شی لابلای کتاب ها از اونا که مشتری بیاد باهاش رفیق شی بشناسیش کتاب هایی که دوست داره بدونی از اونا که فقط واسه پول نیست واسه لذت خود کتاب باشه اما نشد یعنی همه انقدر تو گوشت میخونند از مهندس شدن و از تواناییت تو درک ریاضی و از استعدادت تو فیزیک که باورت میشه همیشه میشه کتاب فروش شد چه بهتر که یه مهندس کتاب فروش باشی ! عین اون دزدی که با چراغ اگه بیاد گزیده تر کالا میبره .. اما ...
حالا بعد از این همه سال مهندس بودن دلم نمیخاد دیگه با چراغ باشم دلم میخاد با دل باشم دلم میخاد کتاب فروشیم رو داشته باشم دلم میخاد عکاسی کنم دلم میخواد دورم پر باشه از کسایی که دغدغه هاشون یه چیزای دیگه است ... اما ...

بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

و این خیال که بیخیال نمیشود ...

از آینه فاصله گرفته ام برق چشم هایم رفته و خط های زیرشان عمیق تر شده میدانم از فکر و خیال است اما مگذذارم پای سن و سال .. تو که سن و سالی نداری .. بگذار بگذارم پای سن و سال لااقل فکر و خیالش اضافه نشود بر دوش قبلی ها .. لااقل اینطوری میتوانم بیخیالش شوم ...

بهمن ۱۳، ۱۳۹۲

هرچند كوتاه هرچند گذرا

پيچيدنم داخل کوچه همزمان شد با وزش باد، بادی که تمام برگای جامونده از پاييز ُبا پیچ و تاب عجیبی روانه صورت من کرد انقدر شديد و انقدر زیاد که مجبور شدم چشمام رو ببندم و راه برم و اجازه بدم که باد سرد و سوزدار زمستونى محکم روی صورتم بكوب و برگا دور سر و تنم بپيچند … این لحظه خیلی طول نکشید اما حسش انقدر خوب بود که دلم خواست دیگه چشمامُ باز نکنم و بزارم باد موهامُ آشفته تر کنه و برگها لابلای موهام گیر کنند و من کورمال کورمال قدم بردارم و با این همين حس و حال دل خوش كنم هرچند كوتاه هر چند گذرا

دی ۲۷، ۱۳۹۲

تا حالا کسی تمام روز به یه غریبه و فکرهاش فکر کرده !؟

نمیدونم چرا من هنوز دارم به مردی که صبح از پنجره دیدم فکر میکنم . مردی با چتر شکسته که با نگاهش زن و مردی که با هم زیر یک چتر بودند ُ دنبال میکرد. هنوز دارم فکر میکنم که به چی فکر میکرد . نمیدونم چرا اصرار دارم که حتما به یک چیزی فکر میکرده ! و برای همین از صبح هزار تا سناریو از فکرهاش تو ذهنم ساختم. مثلا داشته فکر میکرده که حالا چه اصراریه که هر دو تا به زور برند زیر یک چتر که بعد هم مجبور باشند این جوری بچسبند به هم ! شاید هم نگاهش به چکمه های زن بوده و فکر کرده حالا که مغازه ها حراجند یک جفت برای دخترش بخره و بفرسته یا شایدم به بارونی مرد نگاه کرده و فکر کرده اگر پسرش بود حتما یکی از همین ها میپوشید ... شاید هم به چترشون نگاه میکرده که سالمه و چتر خودش که شکسته و خجالت میکشیده و فکر میکرده که حتما باید به زودی یک چتر نو بخره یا شاید هم اصلا اهمیتی نداشته چتر شکسته و سالم چه فرقی داره حالا مگه در هر صورت آدم خیس میشه .. ولی بعد شاید به ذهنش خطور کرده باشه که اگر زن داشت یا اگر زنش نرفته بود حتما با دیدن چتر شکسته اش از یه گوشه ای از یکی از کمد های خونه یه چتر سالم بهش میداد و میگفت بیا با این برو :) نمیدونم چرا تو همه سناریو هام مرد تنها بوده نه زنی نه بچه ای .. شاید دلیلی مدل راه رفتنش و قدم برداشتنش بود و بخار ممتدی که موقع نفس کشیدن از دهنش بیرون میومد یه جورایی انگار که آه میکشید .. 

دارم به این فکر میکنم که تا چه حد زندگی آدما میتونه به هم شبیه باشه ؟

داره بارون میاد دارم از پشت پنجره مردم رو نگاه میکنم . به مردی که با چتر شکسته و کاپشنی که بازه از وسط خیابون رد میشه و حواسش پی زن و مردی هست که بهم دیگه چسبیدند تا دوتاییشون زیر یک چتر جا بشن . فاصله ام زیاده و نمیتونم ببینم و بفهمم تو نگاه مرد چه حسیه شاید داره فکر میکنه که تو زندگیش اونم روزهایی داشته که یکی بهش میچسبیده تا زیر چتری که سالم بود جا بشن و زیپ کاپشنش رو براش بالا میکشید و رهش میگفت چرا شالگردنت رو ننداختی پس؟ شاید هم فکر میکرده که هیچوقت هیشکی بهش نچسبیده زیر یک چتر. شایدم به هیچی فکر نمیکنه فقط نگاه میکنه و بی تفاوت وو خالی از حس رد میشه ..

دی ۲۶، ۱۳۹۲