بهمن ۲۳، ۱۳۹۲

اما دلم یاد گرفته دنبال چراغ بگرده !

خیلی خیلی خیلی قدیم تر ها دوست داشتم یه کتابفروشی بزرگ داشته باشم خیلی بزرگ از اونا که بری توش و گم شی لابلای کتاب ها از اونا که مشتری بیاد باهاش رفیق شی بشناسیش کتاب هایی که دوست داره بدونی از اونا که فقط واسه پول نیست واسه لذت خود کتاب باشه اما نشد یعنی همه انقدر تو گوشت میخونند از مهندس شدن و از تواناییت تو درک ریاضی و از استعدادت تو فیزیک که باورت میشه همیشه میشه کتاب فروش شد چه بهتر که یه مهندس کتاب فروش باشی ! عین اون دزدی که با چراغ اگه بیاد گزیده تر کالا میبره .. اما ...
حالا بعد از این همه سال مهندس بودن دلم نمیخاد دیگه با چراغ باشم دلم میخاد با دل باشم دلم میخاد کتاب فروشیم رو داشته باشم دلم میخاد عکاسی کنم دلم میخواد دورم پر باشه از کسایی که دغدغه هاشون یه چیزای دیگه است ... اما ...

هیچ نظری موجود نیست: