بهمن ۰۷، ۱۳۹۳

به امیدی که ساحل داره این دریا ! .. به امیدی که آروم میشه تا فردا ! ..

خواب می دیدم آب دریا یکهو پایین رفته و یک عالمه ماهی توی ساحل و بیرون از آب ماندند و یکی یکی دارند جون می دهند. من می خواستم یکی یکی برشون گردونم توی آب اما نمیشه تکون می خورند بزرگ هستند و من زورم بهشون نمیرسه. مردم فقط تماشا می کنند من هی کمک می خواهم اما هیچکسی کمک نمی کنه. همه فقط نگاهی می کنند سری تکون می دهند یا گاهی نظری می دهند و رد می شوند. حتی بعضی ها بهم پوزخند می زنند. نمی دانم دقیقا به چی. شاید به حماقتم...
یکی از ماهی ها باله های رنگی داشت. اما تکون نمی خورد می خواستم با موبایل ازش عکس بگیرم که حرکت کرد زورم بهش نمی رسید به طرز احمقانه ای دست هایم را به هم می کوبم به این امید که شاید از صدا بترسد و برای دور شدن از من و نزدیک شدن به آب تلاش کند .. احمقانه بود اما جواب می داد ماهی خودش را می کشید سمت آب. دوییدم سمت بقیه ماهی ها پشت سرشون دستام رو با شدت به هم می کوبیدم ماهی ها به جنب و جوش در آمده بودند و تکان می خوردند حرکت می کردند به سمت آب ...
 سرم را بالا آوردم .. چقدر این ساحل بزرگ بود چقدر ماهی هنوز مانده ... چقدر من تنهام ... 

بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

یا مرا ببر یا خیال را ..

آدم‌ها را خیال می‌کنم، ترسناک و پر از استیصال ..
من ازین حجم عظیم ترس‌هایی که در جای جای خیالم لانه‌‌ کرده گریزانم. 

دی ۲۸، ۱۳۹۳

برای کودکی که هرگز ندیدم..

هر شب می‌خوابی و نوزادت رو بغل می‌گیری و در حالی که نازش می‌کنی و به چشمای و دماغ و لبای کوچولوش نگاه می‌کنی به کارایی که باید انجام بدی فکر می‌کنی .. به ایمیل هایی که باید بفرستی به تلفن هایی که باید برنی به اداره مهاجرت به اداره پست.. یهو چشمت میفته به موهای نرم و‌نازک‌روی سرش و با خودت میگی یادم باشه براش یه گل سرقرمز همرنگ لباش بخرم .. انگشتت رو‌ می‌ذاری لای دستای کوچیکش چشمات رو‌می‌بندی و به صدای نفس های آرومش گوش میدی..
اما صبح‌ که بیدار میشی لبای قرمز کوچولوش کبود شده دیگه و هیچ‌ گل‌سری همرنگش نمی‌تونی برای موهاش بخری... دیگه هیچ دستی انگشتت رو سفت بغل نمی‌کنه .. دیگه هیچ ‌نفس‌های ظریفی لالایی شبات نمیشه.. دیگه آینده هیچ‌ کودکی دغدغه فردات نمیشه ..
راستی هنوزم به‌کارهای فردات فکر می‌کنی؟

دی ۲۷، ۱۳۹۳

زمستان عجیبی‌ست...

کنار لبه پنجره آشپزخانه سه تا گلدان دارم. ارکیده، لیمو ترش و شاهی ..
زمستان عجیبی است امسال. ارکیده ام تا چند روز دیگر گل می‌دهد. هسته های لیموترشی که ‌کاشته بودم برگ‌های سبز تازه داده‌اند و شاهی‌ها تند و تند جوانه می‌زنند و بزرگ می‌شوند..
کنار پنجره ایستاده و باران را تماشا می‌کنم. کف زمین سرد است. گاهی یک‌ پایم را بلند می‌کنم و به داخل ساق پای دیگرم می‌چسبانم تا گرم شود. به‌ حد کافی که گرم شد جایش را با پای دیگر که از سرما تقریبا بی‌حس شده عوض میکنم.
آدم های زیر باران با چتر های رنگ رنگی‌شان و سرهایی که میان شالگردن و‌کاپشن فرو برده‌اند، بی هیچ نگاهیبه تندی از کنار هم رد می‌شوند. حتی ماشین ها وقتی باران‌ می‌آید تندتر حرکت می‌کنند. از این بالا از پشت پنجره انگار دنیا با همه آدم هایش در عجله هستند. قبلا همیشه خیال می‌کردم آدم‌ها زیر باران تند تند می‌روند که به مقصدی، سقفی، سرپناهی برسند. اما الان به نظرم می‌رسد تلاششان بیشتر برای فرار کردن باشد تا رسیدن...
انگار این روزها همه در فرارند. در فرار از یکدیگر، در فرار از واقعیت، در فرار از زندگی ..
زمستان عجیبی است .. گلدان های پشت پنجره ام گل می‌دهند و من با پاهای یخ زده مردم را از بالا تماشا می‌کنم و در تلاشم برای فرار از لحظه‌هایم ..

دی ۱۴، ۱۳۹۳

..

کاش وزن سنگین همه حرف هایی که توی عصبانیت زدید و توی دلم تلنبار شد رو می دونستید.
یک عالم فکر توی ذهن من مثل موریانه می چرخه ...
می ترسم. دلم می خواد فرار کنم. دلم میخواد فراموش کنم... دلم میخواد برم برگردم به نقطه صفر.. به نقطه پوچ ..

دی ۱۱، ۱۳۹۳

گم شده‌ایم لابلای این همه هیچ ...

یک دختر افغان اهل مزار شریف توی یکی از پیج های ایرانی در ایتالیا پرسیده بود از کجا میتونه گلاب بخره؟ آیا مغازه ایرانی در فلورانس هست؟ چند نفر بهش آدرس دادند و ‌گفتند اگر پیدا نکرد میتونه از اونها بگیره، اما چون ‌میخواست برای دوستای ایتالیاییش شیرینی بپزه مقدار زیادی نیاز داره و‌حتما باید از مغازه خرید کنه.. یکی بهش جواب داده بود که بهترین گلاب ها رو می تونه از مغازه های عربی بخره و اون در جوابشون ‌گفته بود که من فکر می کردم بهترین گلاب برای کاشان هست؟! چند نفری هم بهش سال نو رو تبریک‌ گفته بودند و اون در جواب تشکر کرده بود اما گفته بود که من نوروز رو جشن می گیریم...
البته نوروز را در خیلی از کشورها علاوه بر ایران جشن ‌میگیرند. در افغانستان، پاکستان، تاجیکستان و بخش هایی از هندوستان و شاید خیلی جاهای دیگه که من ندونم. منظورم از جشن بعنوان یک رویداد ملیه وگرنه‌ که هرساله در همه جای دنیا ایرانی هایی هستند که این روز رو جشن بگیرند..
اما بیشتر هدفم از بیان کردن روایت بالا، بررسی رفتاری جامعه ایرانی بود چه در داخل ایران و چه در خارج از ایران. البته من نه جامعه شناسم و نه قصد دارم کسی رو قضاوت کنم فقط می خوام دیدگاهم رو درباره یک‌سری رفتارها و آنچه که بعدها از این رفتارها ناشی میشه بیان کنم.
در دنیایی زندگی می کنیم که به واسطه اینترنت همه به هم ‌وصل شده اند. همه از هر اعتقادی و از هر باوری. این می‌شود که با هر اتفاقی همراه جماعت میشویم. هر چه خیل افرادی که در پی یک اتفاق در حرکتند بیشتر باشد جمعیت بیشتری نیز همراه آنها میشوند. حکایت ضرب المثل خواهی نشوی رسواست.. هرچند که‌ همیشه حرف از رسوایی نیست. در بیشتر موارد شمه هایی از مثلا روشنفکری و مدرن بودن افراطی تیز به چشم‌ میخورد. البته مدرنیسم کاملا کورکورانه. مثلا وقتی همه دنیا کریسمس را جشن‌ می‌گیرند چرا ما نگیریم؟ جالب ترش این است که خیلی ها دقیقا فلسفله جشن گرفتن کریسمس را نمی دانند. اصن چه روزی است؟ درخت برای چیست؟ بابانوئل کیست ؟ و و و .. حتی می‌گویند کریسمس خوب است برف می‌آید حس زندگی دارد اما نمی‌دانند کشورهایی هستند که کریسمس‌شان اول تابستان است و نه تنها از برف خبری نیست هوا بسیار هم ‌گرم است! اما چیزی که بیشتر به چشمم می‌آید این روزها این است که‌کسانی که‌ کریسمس را جشن می‌گیرند تا همین چند هفته قبل در عزاداری های محرم و صفر سر و‌ سینه ‌چاک‌ می دانند که اعتقادتشان عمیق و محترم است ... البته اعتقادتتان محترم است اما سست و بی هدف است .. هر طرف باد بیاید می‌رود .‌..
چیزی که بیستر از همه دلم را می‌سوزاند ذوق و‌شوق ایرانی های داخل کشور از مراسم‌ سال نوی میلادی است. البته آتش بازی دیدن و نصفه شب در خیابان جشن‌گرفتن خوب است اما مفهوم سال نو در همه جا کم ‌و بیش یکسان است. بودن در کنار خانواده و عزیزان، دید و بازدید، رعایت برخی رسم و رسومات، هدیه گرفتن و ... بعد همان هایی که این همه ذوق سال نوی میلادی را دارند به‌ محض آن که نوروز شود، از تکراری بودن مراسم و بی حوصلی دیدن اقوام و خستگی سفر کی نالند..
لذت بردن را یاد نگرفته ایم یا مرغ همسایه غاز دلچسب تریه؟

نگرانی‌م از اینه که ‌چند صباح دیگه که غرق شدیم ‌در مراسم هالوین و شکرگذاری و‌ کریسمس و .. و نوروز به نام‌ کشور دیگری ثبت شد، آه و فغان در آید که چه ساکت نشسته اید در کنار مولوی و‌ خلیج فارس و چه‌ و چه و چه نوروزمان را نیز بردند ...