آبان ۰۳، ۱۳۹۴

هر بار که یکی میمیرد من به اینجای داستان میرسم ...

طول روز راه میرم کارهامو میکنم حرف میزنم میخندم و فکر میکنم و باز فکر میکنم و باز فکر میکنم ... به آدم‌های زندگی، به اونایی که میان یواش یواش بزرگ میشن پررنگ میشن بعد یهو میرن یهو میمیرند ... بعد فکر میکنم به اونایی که هستند که همیشه بودند که پررنگند که خلاصه شدن تو پیام های تلگرامی که اگه یهو برن دیگه نمیتونم راه برم کارامو بکنم حرف بزنم بخندم دیگه حتی نمیتونم فکر کنم ... 
به اینجای داستان که میرسم قفل میکنم بغض میکنم اشک میریزم..

مهر ۳۰، ۱۳۹۴

خب شد زود بزرگ شدیم که بفهمیم!

توی پیاده‌رو راه می‌رفتم چشمم افتاد به این بوته‌ها (درختچه‌ها) و شکل برگ‌هاش برام خیلی آشنا اومد.

شبیه‌شون رو‌توی بچگی توی جنگل سی‌سنگان شمال ایران دیده بودم. یادم افتاد که عاشق این برگ‌ها بودیم .. مخصوصا سبزهاشون. آخه وقتی توی آتیش می‌سوزوندیمشون تق و تق صدا میدادند .. بگمونم برگ‌ها دو لایه بهم چسبیده بودند که ‌وقتی گرم میشدند هوای بینشون هم گرم میشد باعث میشد وسط برگ‌ها از هم جدا بشه درحالیکه دورتادورشون‌هنوز به هم‌چسببده بود و بعد تقی بترکه ..
اصلا جنگل سی‌سنگان رو برای همین برگ‌ها دوست داشتیم. که آتیششون بزنیم! چه‌می‌فهمیدیم احترام به طلچبیعت یعنی چه! چه می‌فهمیدیم محدودیت مراتع و منابع طبیعی یعنی چی؟! فکر می‌کردیم همیشه همه جا همینطور سبز و دل‌انگیز میمونه حتی اگر ما به آتیشش بکشیم!

مهر ۲۸، ۱۳۹۴

آیا من هم یک احمقم؟

آنا گاوالدا توی کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» نوشته:
زن‌ها احمقند، زن‌هایی که بچه می‌خواهند.
آنها احمقند.
راستش یکم تعجب کردم! گفتم تا آخر داستان بخوانم شاید می‌خواسته از این حرف نتیجه خاصی بگیره! در ادامه ‌اش میگه زنی که میفهمه حامله است جز به بچه به هیچ چیزی فکر نمیکنه. به حرف شما گوش میکنه اما صداتون رو نمیشنوه! سرش رو تکون میده اما حرف‌هاتون براش مهم نیست. 
رسیدم به جایی که میگه: «کودکش را در خیالش تصور می‌کند. در پنج میلیمتری یک دانه گندم..» آخی! « در پنج سانتیمتری یک پاک کن رو میزی..» هه هه! «در چهارماهگی اندازه یک کف دست» ناخودآگاه دستم را آوردم بالا ببینم یعنی چقدر؟ ای جان! 
هرقدر که از مراحل حاملگی و کارهای مربوط به این دوران اعم از پرهیز غذایی، عکس‌های پیش از تولد، تخمین زمان زایمان بیشتر میخوندم بیشتر تصورشون میکردم و بهشون فکر میکردم ... حتی نزدیک بود وقتی دست روی شکم ورآمده اش میکشید، من هم دست بکشم اما خب به خیر گذشت .. تا رسید به جایی که جنین مرده بود ... دروغ چرا در این مرحله کمی بغض کردم!


مهر ۲۷، ۱۳۹۴

به ۹ رسیدم ...

اون ‌اوایل می‌شمردم، یک روزه از ایران اومدم، یک هفته است، یک ماهه، یک ساله ... حتی به دو سه چهار هم رسیدم..
منتظر می‌موندم تا ۲۲ سپتامبر برسه و یک جایی یادداشت کنم یا به یکی اعلام کنم که یک سال دیگه هم گذشت ..
امروز داشتم فکر می‌کردم راستی چند سال شد؟ راستی امروز چندمه؟ هوم یک‌ماه از ۲۲ سپتامبر گذشته و من یادم رفت بشمرم ..

مهر ۲۴، ۱۳۹۴

انگار زندگی جاهایی جریان دارد که مدت‌هاست از خیال ما خالی شده ..

دیروز داشتم فیلم نگاه می‌کردم. خداحافظی طولانی
داستان فیلم رو کار ندارم. نمیخوان نقد فیلم کنم. اما دارم به زندگی آدم ها نگاه می‌کنم.
آدم‌های ساده، خانه‌های ساده، در حاشیه شهر، کنار خط راه آهن
خنده‌های ساده ، عشق‌های ساده... دغدغه‌های متفاوت
زندگی بیرون از دایره دانش ما در جریانه.. 
هنوز آدم‌هایی هستند که نه اینترنت می‌شناسند، نه از آخرین نسخه اندروید خبر دارند، نه می‌دانند سهام بورس کدام شرکت چقدر نزول کرده .. اما می‌دانند کدام فالوده فروشی فالوده آبلیموهای خوشمزه تری دارند و کدام کبابی کوبیده‌‌های بهتری درست می‌کنه ... می‌دانند که وقتی به خانه‌ای بیایی که همه چراغ‌هایش خاموش باشد، دلگیر است و تنهایی غذا خوردن اصلا به آدم نمی‌چسبد... آدم‌هایی که صداقت دارند و انصاف و دلشان پر می‌کشد تا زیر باران بدوند تا ته خط آهن و سر به سر مامور ایستگاه بگذارند و رفاقت‌هایشان را محکم‌تر کنند ...