آبان ۰۳، ۱۳۹۴

هر بار که یکی میمیرد من به اینجای داستان میرسم ...

طول روز راه میرم کارهامو میکنم حرف میزنم میخندم و فکر میکنم و باز فکر میکنم و باز فکر میکنم ... به آدم‌های زندگی، به اونایی که میان یواش یواش بزرگ میشن پررنگ میشن بعد یهو میرن یهو میمیرند ... بعد فکر میکنم به اونایی که هستند که همیشه بودند که پررنگند که خلاصه شدن تو پیام های تلگرامی که اگه یهو برن دیگه نمیتونم راه برم کارامو بکنم حرف بزنم بخندم دیگه حتی نمیتونم فکر کنم ... 
به اینجای داستان که میرسم قفل میکنم بغض میکنم اشک میریزم..

هیچ نظری موجود نیست: