اسفند ۰۷، ۱۳۹۷

باید به روزمرگی برگشت ...

چشم‌هایم را می‌بندم و به صدای قطار گوش می‌دهم. ترکیب صدا و حرکت قطار حس خلسه خوبی می‌دهند. قطار به جلو میرود و من به عقب به گذشته به دورها به وقتی جوان‌تر بودم وقتی بچه‌تر و کوچک‌تر بودم، برمی‌گردم. هنوز صدای قطار می‌آید اما از دوردست‌ها... بوی آشنای عجیبی در دماغم می‌پیچد، دری باز میشود بوی آشنا بیشتر میشود زنی کنار دستم می‌نشیند زنی با بوی آشنای کودکی. صدای قطار در بوی زن گم می‌شود و من در گذشته‌ها پرسه می‌زنم بوی زن بوی آشنای کودکی است بوی عطری که اسمش را نمی‌دانم اما برای من نامش عطر مامان است. به سمت زن متمایل می‌شوم میخواهم همه بویش را ببلعم دستی انگشتهایش را لای سرم می‌برد انگشت‌های مامان است، همان انگشت‌های کشیده و مهربان مامان. چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم فشار می‌دهم سرم را روی پای مامان میگذارم کاش لای موهایم را بجورد، کاش سرم روی پایش سنگینی نکند... فکر می‌کنم کاش این لحظه کش بیاید.. بوی عطر زن کم می‌شود، نوری لای چشم‌هایم پاشیده می‌شود، صدای قطار بلندتر می‌شود، انگشت‌ها از لای موهام بیرون کشیده می‌شود، زن می‌رود، قطار می‌ایستد، باید از این خواب، از این قطار پیاده شوم ...