تیر ۰۴، ۱۳۹۲

نقطه ته خط

از خانه به مهدکودک به مدرسه به آموزشگاه به دانشگاه به محل کار به خانواده به استقلال به سفر به رفیق به عشق به تنفر به فرزند به پدر به مادر به زندگی به مرگ ...
از خانه به همه این ها میرسیم و جایی میانه راه این رسیدن ها شکل میگیریم بزرگ میشویم ساخته میشویم
جاهایی وسط همین رسیدن ها یا شاید نرسیدن ها میشکنیم خرد میشویم
و نقطه ای هست که در پی رسیدن به این رسیدنی ها یا از ‍پس نرسیدن بهشان جان میدهیم میمریم و رسیده یا نرسیده تمام میشویم

تیر ۰۳، ۱۳۹۲

شاید این هورمونهای لعنتی مقصرند

دلم یه هیجان بزرگ میخواد یه چیزی که وقتی بهش رسیدم دلم ُ نزنه یه چیزی که ذوقش رو داشته باشم و این ذوق لعنتیش تو چشم به هم زدنی تموم نشه
خسته ام خسته از این که هر چی رو خواستم انقدر به دست اومده که از دهن افتاده انقدر دیر که همه ذوقش ماسیده باشه
میدونم نباید خسته باشم میدونم چیزای خوب آسون به دست نمیاد میدونم اینجام چون خودم خواستم کسی مجبورم نکرده میدونم میتونم هر وقت خواستم برگردم ول کنم بیخیال شم
همه اینا رو میدونم اما ذوقی برای هیچ کدوم ندارم نه رفتن نه موندن نه ادامه دادن نه درجا زدن ...

خرداد ۲۸، ۱۳۹۲

از اونجا به بعد

از یه جایی به بعد دیگه هیچی‌ مثل قبل نمی‌شه نه دوستی‌‌ها نه رابطه‌ها نه طرز فکر نه خواسته ها و نخواسته‌ها نه حتی خند‌ها و گریه ها
از جایی به بعد دیدت به همه چیز عوض می‌شه، دیدت به زندگی‌، دیدت به دوستت، دیدت به خودت ...
از جایی به بعد ریز بین میشی‌، حساس میشی‌ ، تلخ میشی‌ ، متلک گوی میشی‌ ، نامرد میشی‌ ، فرصت طلب میشی‌ ، پول پرست میشی‌، دنیا دوست میشی‌ ،جون دوست  میشی‌ ، نازک نارنجی میشی ...
از یه جایی به بعد دیگه اونی که بودی نیستی‌ یکی‌ دیگه میشی‌
از یه جایی به بعد بزرگ میشی‌ ...
------------
بچه که بودم همیشه بابام میگفت خوش به حالت کاش منم میتونستم مثل تو به ترک دیوار بخندم ! میگفتم وا ! خوب بخند کی جلوت ُ گرفته ! امروز از خنده دارترین ها هم خنده ته دل نمیکنم ! انگار واقعا چیزی جلوی خنده های ته دلی رو گرفته ! حس اون روز بابا رو امروز خوبِ خوب درک میکنم....
16 اسفند ۱۳۹۰

از حسرتی که میبریم

مامانم خواهر ِ یکی از دوست های دوره راهنمایی ام رو دیده. خیلی سال بود از دوستم خبر نداشتم. سال سوم راهنمایی مون که تموم شد باباش فوت کرد. خیلی غصه خورد. خیلی به باباش وابسته بود. وابسته هم که نباشی از دست دادن یه عزیز خیلی سخته. یه خواهر بزرگتر داشت که قبل از مراسم چهلم باباش واسش خواستگار اومد و زودی شوهر کرد  یه خواهر و برادر کوچکتر هم داشت، در واقع از طریق این خواهر کوچکتر موفق شدیم دوباره پیداش کنیم. سریع تو کتاب چهره ها دنبالش گشتم و خواهرش رو پیدا کردم، تو عکس های خواهرش دوستم رو دیدم ، وقتی دیدمش تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود ... یهو انگاری پرت شدم به ۱۵- ۱۶ سال پیش . به اون روزهایی که سه تا دوست کله پوک بودیم که همش با هم بودیم ... چقدر همش میخندیدیم . چقدر خوش بودیم ...
سال سوم راهنمایی بعد از امتحان های ثلث سوم ، یه روز جمعه که باباش رفته بود با دوست هاشون فوتبال بازی کنه یهو ناغافل سکته میکنه و قبل از رسیدن به بیمارستان تموم میکنه ... یه مامان میمونه و ۳ - ۴ بچه صغیر. این میشه که خواهر بزرگه توی ۱۸ - ۱۹ سالگی شوهر میکنه ... هفته اول مراسم باباش، من هر روز از صب تا آخر شب اونجا بودم. مامانش هی میگفت دخترم رو تنها نذاری ها ... چقدر پا به پاش گریه کردم اون روزها ... چقدر هم گاهی ریز ریز خندیدیم . چقدر خودم تو دل مامانش و همه فامیلشون جا کردم ... چه روزهایی بود ...
وقت دبیرستان رفتنمون شده بود ... به هوای من اومد همون دبیرستانی که من میخواستم برم، از روز اول سال اول دبیرستان نشستیم کنار هم، هر دو سفید و تپل و یه رگه ترک داشتیم خیلی ها فکر میکردند که یا خواهریم یا دختر خاله ، ما هم میگفتیم دختر خاله ایم ! بعدتر ها دختر خاله واقعی ام اومد همون دبیرستان اما هر وقت به دوستهام به عنوان دختر خاله معرفی اش میکردم باور نمیکردند . هم چون شبیه نبودیم هم سابقه ام خراب بود !
خلاصه سال اول دبیرستان همش با هم بودیم اما سال دوم من رفتم ریاضی اون رفت تجربی یه کم جدا شدیم دوست های جدید پیدا کردیم فاصله افتاد بینمون . پیشدانشگاهی من از اون مدرسه رفتم و یهو رابطه امون قطع شد ... (تلفن بود البته در اون دوره و زمونه اما ما هی اسباب کشی میکردیم جا به جا میشدیم بعدش هم از یاد برفت هر آنکه از دیده برفت دیگه !!)
چند سال بعد یه بار اتفاقی تو یه مغازه (که فکر کنم لوازم خونه فروشی بود) دیدمش که فروشنده شده بود البته فروشنده که نه ! گفت بعد از ظهر ها میاد کمک شوهرش ..  راستش بیشتر فکر کنم میرفت که شوهرش رو بپاد !! شوهرش اصلا به تیپ این خانواده نمیومد. این ها از یه خانواده قدیمی و ثروتمند بودند و شوهرش کاملا معلوم الحال !! بعد ها شنیدم که جدا شده !
مامانم که پیداش کرد دوباره شنیدم که یه بچه دو ساله هم داره ! یعنی دوباره ازدواج کرده .. خوشحال شدم واسش و امیدوارم که خوشحال باشه و دلم کلی واسش تنگ شدش یهو ... به یاد اون روزها ....
-----
 داشتم با خودم فکر میکردم وقتی میشنوه که من دارم واسه خودم تنها ایتالیا زندگی میکنم دکترا میخونم چه فکری میکنه ؟‌میگه خوش به حالش ؟‌میگه وای چه اعصابی داره ؟ میگه پس چرا هنوز شوهر نکرده ؟ چیا میاد تو سرش از کسی که یه زمانی ۲۴ ساعته با هم بودن و حالا فرسنگ ها ازش فاصله داره .دلش تنگ شده اونم ؟ مثل من یاد قدیم ها میفته ؟؟
من خودم فکر کردم که الان چه شکلی شده ؟ بالاخره درسش تموم شد یا شوهر کردن مهلت نداد بهش که به درسش برسه ... اصن حتی یادم نمیاد دانشگاه قبول شده بود یا نه !!‌ (باعث شرمندگی) بچه اش دختره یا پسر. خوش به حالش مامان شده واسه خودش...  کجا زندگی میکنه ، خونه اش چه شکلیه ، خوش به حالش که پیش خانواده اشه . هزار جور فکر همین جوری تو سرم چرخید و چرخید ...
----
این روزها انگار هر کی هر جای دنیا یه حسرتی داره ، یه حسرت کوفتی که تمومی نداره ، کم که نمیشه هیچی هی زیاد و زیاد تر هم میشه . ...
حسرت بودن کنار خانواده و عزیزان و در عین حال آزاد و مستقل زندگی کردن . من میدونم یه روزی هم برگردم ایران نمیتونم با خانواده ام توی یه خونه زندگی کنم ، اما دلم میخواد هر وقت دلم تنگ شد واسشون نیم ساعت بعد پیششون باشم ، از این که سرم رو فرو تو اسکایپ و دو نقطه ستاره بفرستم بدم میاد ...
حسرت داشتن همسر و زندگی حتی اگه با کسی که دوسش داریم هم خونه باشیم. تو ناف امریکا و اروپا هم که باشی و هرچقدر زندگی کردن با پارتنر شناخته شده و قبول شده باشه باز هم زندگی انگار زندگی خودت نیست.
حسرت داشتن کشوری که همیشه به اسمش و به رسمش افتخار کنیم نه فقط صد سالی یک بار تحت شرایط خاص !
حسرت داشتن آسایش و آرامش و پول به اندازه ای که هی مجبور نشیم واسه هر خرجی که میکنیم صد بار حساب کتاب کنیم :|
حسرت شنیدن خبر خوب (حداقل نشنیدن خبر بد) در دو روز متوالی !
حسرت بودن کنار دوست هایی که دوستند بدون دغدغه از دست دادنشون ...

۲۲ اردیبهشت ۹۱

گفته بودم ؟

گفته بودم باختیم ؟
روزهایی که رفت. روزهایی که نخواهد آمد ؟‌
پدرهایی که نشدیم ، مادری هایی که  نکردیم ...
بگذار بگویم از چیزهایی که باختیم تا چیزهای دیگر به دست آوریم. تا این جای داستان برد و باختی در کار نبود . آنجایی باختیم که آنچه باید به دست می آوردیم را به دست نیاورده از دست دادیم ....
گفته بودم از دلهایی که به دست نیاوردیم محبت ها که نکردیم تنهایی ها که کشیدیم حسرت ها که نخوردیم
گفته بودم؟
۲۸ خرداد ۹۱

جای تو خالی

نیستی اما اون خونه هنوز پر از صدای توست پر از بوی توست...
+
من قبرستان را دوست ندارم ، من آدم های مرده توی قبر را دوست ندارم ، من نمیفهمم چرا وقتی کسی مرد سر قبرش میروند‌؟ مگه نمیشه از دور حرف زد ؟ او که در هر حال نمیشنود پس چه فرق دارد. دلم نمیخواهد بیایم با استخوان هایت حرف بزنم و خودم را به خریت بزنم که آنجا بهت نزدیک ترم و تو حرف هایم را میشنوی .. تو مرده ای و تمام شده ای فقط این یاد لعنتی ات از من دل نمیکند ... استخوان های نم کشیده و مور خورده ات را نمیخواهم ببینم هی ... مرا بر سر این سنگ قبر آبی لعنتی نبرید ... تنهایم بگذارید با یاد هایش ... این استخوان های لعنتی  آن زیر یادش را به لجن میکشد ...

۷ تیر ۹۱

خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

این روزها ..

دخترک ِ ساکت ِ دلم ، غصه نخور
این روزها هم میگذرد
مثل همه روزهای عمرت ..
این روزها هم برنمیگردند
مثل همه روزهای عمرت ..

خرداد ۱۶، ۱۳۹۲

گربه و مرغ مينا

گربه ام بعد از ظهر ها بيشتر وقتش را پشت پنجره مينشيند و زل ميزند به كوچه به خيابان به مردمانى كه ميگذرند و هيچ كدام نيم نگاهى هم به چشم هاى مشتاقش ندارند ، اين روزها گربه ام سوژه جديدى براى تماشا پيدا كرده.مرغ ميناى  مادر روى درخت روبروى خانه آشيانه اى ساخته و منظر جوجه هايش است تا از تخم سر در بيارند.. گربه ام عاشق صداى مرغ مينا شده و ديگر به مردمان و كوچه و خيابان زل نميزند اين روزها فقط محو تماشاى پرنده ايست كه از اين نگاه ها معذب است. مرغ مينا نگران جوجه هاى ناشكفته اش است و در عذاب از نگاه عاشقانه گربه من كه حتى اگر بخواهد هم دستش به بالاى درخت نميرسد گربه فقط نظاره ميكند و مرغ مينا با شتاب به سمت پنجره هجوم مياورد و جيغ جيغ ميكند تا گربه از پشت پنجره برود و گربه حتى پلك هم نميزند پرنده باز مي آيد و باز جيغ ميكشد و باز مي آيد. مادر است ديگر مادرها گاهى بيهوده نگران ميشوند بيهوده حمله ميكنند و بيهوده بال بال ميزنند . مرغ ميناى مادر در يكى از حملاتش به سمت پنجره اى كه گربه پشت آن نشسته بود نتوانست تشخيص درستى از فاصله ها داشته باشد و سرعت به شيشه برخورد كرد و بر زمين افتاد. صداى آواز بلندش قطع شد گربه نگاهى به هيكل نيمه جان ساكت پرنده كرد نگاهى به كوچه كرد و از پشت پنجره كنار رفت ...