تیر ۰۳، ۱۳۹۲

شاید این هورمونهای لعنتی مقصرند

دلم یه هیجان بزرگ میخواد یه چیزی که وقتی بهش رسیدم دلم ُ نزنه یه چیزی که ذوقش رو داشته باشم و این ذوق لعنتیش تو چشم به هم زدنی تموم نشه
خسته ام خسته از این که هر چی رو خواستم انقدر به دست اومده که از دهن افتاده انقدر دیر که همه ذوقش ماسیده باشه
میدونم نباید خسته باشم میدونم چیزای خوب آسون به دست نمیاد میدونم اینجام چون خودم خواستم کسی مجبورم نکرده میدونم میتونم هر وقت خواستم برگردم ول کنم بیخیال شم
همه اینا رو میدونم اما ذوقی برای هیچ کدوم ندارم نه رفتن نه موندن نه ادامه دادن نه درجا زدن ...

هیچ نظری موجود نیست: