مهر ۰۷، ۱۳۹۲

از حسرتى كه ميكشيم …

بخواهيم يا نخواهيم ايرانى بودنمون ايرانى بزرگ شدنمون بدتر از اون دختر بودنمون واسه خيلى از ماها و يا لااقل واسه هم نسلى هاى من و واسه آدمهايى از تيپ خانواده من، نتيجه اش شده يك عالم حسرت. حسرت كاراى نكرده حسرت جاهاى نرفته، حسرت تجربه هاى نداشته. تجربه هاى خيلى خيلى ساده. مثل اكيپى با دوستات كوه رفتن و شب چادر زدن تو كوه موندن. مثل مسافرت مجردى شمال رفتن . مثل سينما رفتن با بچه هاى دانشگاه بدون نگرانى از اين كه مبادا كسى ببينه و به خانواده ات خبر بده و آبروشون بره. مثل شب تا دير وقت با دوستات بيرون بودن و كافى شاپ رفتن بدون نگرانى از اينكه وقتى رسيدى خونه كسى برات اخم و تخم نكرده باشه. مثل خيلى چيزاى ديگه كه گفتنش و تكرار كردنش دردى دوا نميكنه … دلم بيشتر از اين ميسوزه كه از ٢٢ سالگى كار كردم كه مستقل باشم كه بارى از دوش خانواده ام بر دارم حالا تا حد امكان، كه رو پاى خودم بايستم كه ماشينى كه خودم ميخرم سوار شم كه قسط موبايلم ُخودم بدم كه اولين لپتاپم رو با پول خودم بخرم حتى اگه نصفش وام باشه ، افتخارم اين بود كه هر از گاهى خريد كنم برم خونه و مامان بگه بيا حساب كنم بگم حالا نميخاد كه يعنى من مستقلم اما چه استقلالى وقتى حق تصميم گيرى هاى بزرگ كه هيچى حق خواستن چيزاى ساده رو هم نداشتيم. وقتى تو ٢٥ سالگى ميترسيديم بگيم شب يه ساعت ديرتر مياييم چون ميخواييم با دوستمون بريم كافى شاب وقتى نميتونستيم تصميم بگيريم كدوم كشور بريم زندگى كنيم و و و … چه استقلالى چه رو پاى خود بودنى چه كشكى …  از اين ها گفتن هم دردى دوا نميكنه درد اينجاست كه امروز كه استقلال كامل هست كه امكانات كامل هست نميشه تجربه هاى ١٩ سالگى داشت نميشه توى ٢٠ سالگى زندگى كرد نميشه مثل ٢٢ ساله ها عاشق شد نميشه طعم ٢٣ سالگى رو چشيد نميشه مثل ٢٤ ساله ها سفر كرد نميشه اون روزاى رفته رو زنده كرد زندگى كرد … هر چقدر هم بخاى تو اون حال و هوا باشى يه چيزى تو تجربه هات يه چيزى تو خنده هات يه چيزى تو درونت بهت سُك ميزنه هى فلانى حواست هست چند سالته؟ هى فلانى اين رفتار الان مناسب سنت هست؟ هى فلانى اين كارا الان شايسته سن ِ تو هست آيا؟ هى فلانى هدفت از زندگى اين بود؟ هى فلانى هى فلانى هى …
انقدر توى مغزت يكى باهات حرف ميزنه كه سرسام بگيرى كه باز  يادت بياد كه اون حقى كه اون روزها نداشتى اين روزها هم ندارى ، اون زندگى كه اون روزها نكردى اين روزها هم نميتونى بكنى، اون دنيايى كه اون روزها سهم تو نبود اين روزها هم نيست … 

مهر ۰۶، ۱۳۹۲

بگو آجى بگم جان ِ آجى

گفت آجى شبت خوش و رفت كه بخابه . من موندم و يك عالم بغض و يك عالمه خاطره كه جلوى چشمم رژه رفتند . چقدر بدم ميومد بگه آجى چقدر دلم براى آجى گفتنش تنگ شده چقدر دلم براى هر شب حرف زدنامون تنگ شده  براى كتك كاريامون و دعواهامون و قهر كردن هاى ٥ دقيقه ايمون … چقدر دلم تنگ شده براى اون روزايى كه دعوا ميكرديم داد و بيداد انقدر كه صداى بابا در ميومد كه بسه اه اه و ما همديگه رو نگاه ميكرديم ريز ريز ميخنديديم و كم كم صداى خنده هاى ريز ريزمون ميشد قهقهه و باز صداى بابا بود كه ميگفت ساكت باشيد … دلم واسه اين ديوونگى بازيها تنگ شده خيلي … براى اون شبايى كه از بيرون ميومدى خونه همه خواب بودند يواشكى ميومدى تو اتاق من ببينى من بيدارم يا نه بعد ميشستى همه روزت ُ واسم تعريف ميكردى كلى حرف ميزديم كلى ميخنديدم يواشكى كه صداى غر غر بابا در نياد بعدش با لگد مينداختمت بيرون از اتاق كه بزغاله برو ميخوام بخابم ميرفتى باز دو دقيقه بعدش ميومدى يه چيز ديگه يادت ميفتاد يه چيز كوچولو اما گفتنش باز نيم ساعت ديگه تو رو نگه ميداشت توى اون اتاق … يادته  صبحا ميومدم بيدارت كنم ميگفتى بيا بخاب بيا يادته گولم ميزدى كه بخابم يادته ؟ يادته شب آخر قبل از رفتنم اون اولين بار رفتنم؟ يادته اومدى شب پيش من خوابيدى؟ تو اتاق من؟ تو تخت من؟ كاش اون شب تا صبح نميخوابيديم تا صبح حرف ميزديم آدم نميدونه چقدر دلش واسه اون لحظه هايى كه ديگه هيچ وقت تكرار نميشن تنگ ميشه … چقدر خاطره داره همينجورى رژه ميره جلوى چشمام … زمستون كه ايران بودم اون شب كه رفتيم فرودگاه اون شب كه داشتم از پرواز جا ميموندم يادته؟ يادته حرف ميزدى از خودت از زندگيت از آينده از زنت از دغدغه هات از دلت كه گرفته بود از آدمايى كه ازشون شاكى بودى يادته گفتى من تنها كسى بودم كه هميشه پشتت بودم؟ چقدر غرور داشتم از اين حرفت… چقدر بغض داشت اين حرف اما برام …  يادت مياد كيك هويج خورديم؟ راستش زياد از حرفات يادم نمياد بيشتر اما يادمه به چى فكر ميكردم به چى نگاه ميكردم وقتى حرف ميزدى … اين داداش كوچولوى منه؟ اين همونه كه از در بيرونش ميكردم از ديوار ميومد؟  اين همونه كه با هم ميرفتيم تو كوچه دوچرخه سوارى؟ اين همونه با هم ميرفتيم تو انبار بالاى درخت ؟ اين داداش كوچوى منه كه الان روبه روم نشسته داره از زن و زندگى و دغدغه آينده حرف ميزنه؟ اين كى انقدر بزرگ شد؟ من كجا بودم همه اين سالها؟ اين خط روى پيشونيش ُ چرا من هيچ وقت بوس نكردم؟ اين دستاش كى اين همه قوى شدن؟ اين نگاه كى اين همه خسته شد؟ من كجا بودم اين روزاو اين شبا ؟ من نبودم شبا تو اتاق كى ميرفت ريز ريز ميخنديد؟ من نبودم با كى هر و كر ميكرد  انقدر كه بابا به جونشون غر بزنه ؟ انگار بعد از ٦ سال از توى يه حفره سياه در اومده بودم انگار جا مونده بودم  تو همون روزايى كه رفتم انگار خواب ميديدم كه اين همه روز رفته اين همه روز از دستم رفته … چقدر سرم درد ميكنه  چقدر دلم تنگه واسه همه روزايى كه رفته و من هيچ خاطره اى ازشون ندارم … چقدر دلم تنگه واسه آجى  گفتنت … آجى قربون آجى گفتنت بره … 

مهر ۰۵، ۱۳۹۲

در دردها دوست را خبر نكردن دوست داشتن نيست دوست نبودن است …

مگر سهم ما از زندگى چيست؟ مگر سهم ما همين خنده ها و دوست داشتن ها و عاشقانه ها نبود؟ همين دلخوشى هاى كوچك همين دوست داشتن هاى ريز ريز همين بوسه هاى گاه و بيگاه همين دلتنگى هاى نيمه شبى همين برق چشم ها همين گرمى دست ها همين نگاه هاى دزدكى … مگر همين ها نبود دليل عاشقانه هايمان؟ مگر همين ها نبود امنيت دلمان و آرامش خاطرمان؟ مگر همين ها نبود دليل دوست داشتنمان دليل عاشق شدنما؟ مگر همين سادگى ها همين بى توقعى ها همين به كم قانع بودن ها قشنگ ترين خاطره هايمان را نساختند؟ مگر همين ها نشدند دليل ادامه دادنمان؟ مگر همين ها نبودند كه تا ابد ميخواستيم ؟ پس كجاى راه اشتباه قدم برداشتيم كه به جاى دوست داشتن فقط دوست داشته شدن خواستيم و به جاى آرامش فقط خاطر پشتوانه مالى خواستيم؟ چى شد كه دغدغه برق نگاهش جاى خودش را داد به خشم نگاهمان؟ چه شد كه عاشقانه ها جايش را داد به توقع ها؟ از كجا حرف و درد و دل جايش را داد به درخواست و شكايه؟ كجاى راه گم شديم كه حتى راه برگشت را پيدا نميكنيم؟ چى شد كه به جاى رفتن به دور زدن و برگشتن فكر كرديم؟ چى شد كه قهقهه خنده جايش را داد به بغض فروخورده دردناك ؟ هان؟ كجا بود؟
شايد مثلن همان جا كه همه سهم نداشته مان از دنيا شد خواستن خواهرى كه نوازش كردن بلد باشد، خواهرى كه سنگ صبور باشد، اشك پاك كند آغوشش باز باشد در اوج عصبانيت مزخرف بگويد بخندد . خواهرى كه حتى وقتى حق با ما نبود چشمان نگرانش شد بدرقه راهمان … ميدونى هنوز آخرين نگاه زمستونيت يادمه وقتى بغلت ميكردم و فشارت ميدادم به خودم؟ ميدونى هنوز گاهى فكر ميكنم به روزهاى نبودنم كه كاش بودم و سهم خودم رو براى گم نشدنت توى راهى كه ميرفتى ميدادم؟ هنوز و هر روز فكر ميكنم به بار سنگين نبودنهايم، بارى كه انقدر سنگين شده كه ديگه به دوش كشيدنش برام غيرقابل تحمل شده و گذاشته امَش كنج ذهنم كنج دلم و اين روزها هر از گاهى از توى اين كوله بار درد تكه اى را برميدارم كه وصله بزنم بجاى همه نبودن هايم تا سهمى ادا كنم از ادا نكرده هايم، شايد شايد شايد نشانه اى باشد براى پيدا كردن ميانبرى به شاه راه اصلى تا كمكى باشد براى برگشتن به راهى كه قشنگ بود ، دلنواز بود، عاشقانه بود و هست، راهى كه حقت بود تا انتها برى راهى كه حقم هست تا انتها رفتنت رو ببينم … سهم من از خواهرى نشنيدن درد ها نيست سهم من از خواهرى دوست داشته شدن هاى دور دورى نيست حتى اگر همين درد ِ دورى درد ِ همه لحظه هايم باشد تو نبايد يادم بيارى كه سهمم از خواهرى همين نبودن ها و ندانستن ها و نشنيدن هاست … 

مهر ۰۳، ۱۳۹۲

آنجا كه زندگى كردن رو ياد نگرفتيم

لابلاى دست نوشته هاى قبليم كه ميگردم ميبينم من هيچ وقت خوشحال نبودم نه كه نبودم اما هميشه دوره خوشحاليم كوتاهه خيلى كوتاه انقدر كه آخرش ازش فقط يه خاطره محو ميمونه ، هميشه روزاى خوشحاليم با ترس همراهه با ترس خيالى بودن با ترس كوتاه بودن ترس تموم شدن … 
مهم نيست دليل خوشحاليم يا حتى عمق خوشحاليم چقدر بوده باشه مهم نيست از خوشحاليه دوست داشتن باشه يا دوست داشته شدن ، اما مهمه كه با ترس همراه بوده با دلهره هايى كه ميدونستم الكيه ميدونستم نبايد باشه ميدونستم بودنش همه چيز ُ خراب ميكنه اما بود دلهره هايى كه هنوزم هست ، تو تك تك نفس هايى كه ميكشم هست، تو تك تك خنده هام، همون خنده هايى كه تهش ميخشكند رو لبام، خنده هايى كه آه دارند آخرشون …
كاش ميتونستم لابلاى اين نوشته هاى قديمى ، لابلاى خاطره هاى خيلى قديمى تر بگردم و جايى كه نطفه ترس بسته شده رو پيدا كنم و همونجا از بيخ و بن عقيمش كنم ... 

شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

برای خواهری که دیر پیداش کردم اما گمش نمیکنم ..

داشتم به تو فکر میکردم دقیقا همون وقتی که داشتم به چیزای دیگه فکر میکردم یک هو فکر کردن به همه چیز متوقف شد و فقط به تو فکر کردم. به آواز خوندن جیغ جیغیت وقتی میگفتی بیا دوری کنیم از هم یا به اون تکرار خنده داره جمله تو که منو دوس نداشتی وقتیکه بعد از چند بار تکرار کردنش تف جمع میشه تو دهنت و همه 'دوس' هات تبدیل میشه به 'دوش' . بعد یهو یادم افتاد به دو شب قبل رفتنم .. میبینی همون قدر که تمرکز دارم رو کاری که انجام دارم میدم و اصلا از این شاخه به اون شاخه نمیپرم فکرم هم همینجوریه .. بعد رفتم به یکم قبل ترش به اون شب که شما خونه ما بودید من عصبی بودم تو نگران فقط هی نگاهم میکردی یهو طاقت نیوردی اومدی گفتی چته امشب؟ چرا انقدر عصبی هستی ؟ پنجشنبه شبی بود .. گفتم نه خوبم دم ِ پریودمه یکم بهم ریختم .. نمیدونم چقدر معلوم بود که دروغ گفتم اما تو دیگه هیچی نپرسیدی .. مرسی که هیچی نپرسیدی دلم نمیخواست بیشتر دروغ بگم به چشمای نگرانت .. دوباره برگشتم به دو شب مونده به پروازم وقتی تواز شرکت مسج دادی خوبی گفتم نه بعد برات حرف زدم اشکام رو ندیدی که همینطور میبارید اما میدونم فهمیدی که حالم چقدر بده گفتی شب میام پیشت فردا میمونم پیشت دلم میخواست بگم بیا بمون بیا همه این لحظه های آخر رو بمون اما نتونستم اشکالم همیشه همینه زبونم نمیچرخه به مهربونی به قربون صدقه حتی به حرف زدن و درد دل کردن .. خودت دیدی دیگه .. تو اوج عصبیت فقط گریه میکنم و پوست لبم رو میکنم عه راستی دو روزه که دیگه نمیکنمش .. تو اوج دلتنگی فقط بغض میکنم و فراری میشم از آدم ها . شاید اینجوری میخوام از خودم فرار کنم .. میدونستم دارم میرم تا دوباره دور شم تا دوباره تنها شم تا دوباره حتی تنها تر بشم میدونستم اما نمیخواستم نمیتونستم دقایق آخر خاطره های خوب بسازم خاطره های خوب دقایق آخر خیلی درد دارند از درد خداحافظی های یهویی بدترند ... یادم افتاد به شبش که سر درد داشتم که بغض داشتم که چشمام میسوخت که کلافه بودم از آدم ها از شلوغی که فراری بودم ... یادم افتاد به شما دو تا که پا به پای من میومدید تا من خداحافظی کنم .. آخ که چقدر نفرت دارم از خداحافظی .. شب وقتی چمدونم ُ میبستی وقتی هی جا باز میکردی واسه خرت و پرت هایی که حوصله جاسازی کردنشون رو نداشتم وقتی هی چسب ها رو حروم میکردی من فقط نگات میکردم هی میرفتم تو اتاق بغضم قورت میدادم برمیگشتم .. وقتی تاول های کف پام بیشتر از خودم به تو درد میاورد وقتی با دلسوزی و حوصله ترکوندیشون و چسب زدی بهشون و گفتی دیگه اذیت نمیشی من فقط نگات کردم انگار حتی تشکر کردن هم بلد نبودم .. وقتی همه رفته بودن فقط تو نگران سر دردم بودی.. سرم ً که گذاشتم رو پات خوابم نبرد تمام لحظه هاش بیدار بودم انگشتات که میرفت لای موهام تمام خستگی های روزم میرفت تمام بغضم در اون چند دقیقه محو شد راستش خودم رو زده بودم به خواب چون وقتی فکر کردی خوابم حرکت انگشتات لای موهام عوض شد یه جوری شد که آرامش تزریق میکرد و من چقدر بهش احتیاج داشتم .. نمیدونم چرا وقتی بلند شدم بوست نکردم نمیدونم چرا بغلت نکردم نمیدونم چرا دستت ُ نگرفتم نمیدونم .. لابد باز همین بلد نبودن های مسخره  ...
حواسم که برگشت سر جاش دیدم که نشستم روی دسته مبل کنار جاروبرقی که رو زمین ولو شده با دستمالی که تو دستم انقدر باهاش بازی کردم که تیکه تیکه شده و اشک های شوری که تو دهنم مزه دوری رو یادم میاره ..

يعنى كسى هست عاشق من نشه؟

ساعت ١٣.١٤ دقيقه شنبه است، يكى از همين شنبه هاى تكرارى، من هنوز از تو رختخواب در نيومدم حتى براى قضاى حاجت .. تنها حركت مفيدم تغيير حالت از پوزيشن خوابيده زير پتو به نشسته زير پتو بوده و البته موبايل به دست گرفتن. مسج ميده بوس بهت ،بوس يكى به اين لُپ يكى به اون يكى لپ، يكى ام بوس لبانه. جواب دادم ماچ ماچ بازيه ؟ اونم با لهجه صمد آقايى بعد بلافاصله گفتم نظرمه برم دستشويى/ چه گندى زدم با اين جواب دادنم/ ادامه دادم، مسواك بزنم بيام بوس تو رو جواب بدم. از جام بلند شدم رفتم دسشويى برگشتم توى اتاق رو تخت رو مرتب كردم، چشمم افتاد به دستام و به ناخونام و به لاك نصفه نيمه و لب پَر شده روشون. از تو كشو ٥ تا رنگ لاك درآوردم كه بزنم، قبلش هوس كردم آهنگ بزارم حداقل سكوت خونه بشكنه، پاشدم فندق /راديو ضبط دوسداشتنيم/ رو بردارم گفتم قبلش اين دو سه تا آهنگ حسين زمان كه ديشب گوش كرده بودم رو هم بريزم توى فلش، لپتاپ رو باز كردم آهنگ ها رو كپى كردم لبتاپ خواست آپديت شه ريستارت شد تا بياد بالا يادم افتاد فندق رو برنداشتم، كنار گلدون هام بود نگاه كردم به گلدونا گفتم آب بدم بهشون همونجورى كه آب پاش دستم بود چشمم افتاد به خاك پشت پنجره ، گلدونا رو جمع كردم از كنار پنجره گذاشتم رو زمين و رفتم از آشپزخونه مايع تميز كننده بيارم ديدم ظرف نشسته هست و آب هم سرد شده. آب گرمكن از توى حموم روشن ميشه مايع تميز كننده به دست رفتم توى حموم كه آب گرمكن روشن كنم ديدم گربه موقع دستشويى كردن خاك پاشيده بيرون، جارو ورداشتم حموم رو تميز كردم  و برگشتم تو هال ديدم گلدونا اون وسط پخشند يادم افتاد كه آب ندادم بهشون ديدم تو دستم به جاى آب پاش مايع تميز كننده است يادم به خاك پشت پنجره ها افتاد. گفتم از اتاق شروع كنم به تميز كردن پنجره ها، اومدم توى اتاق چشمم افتاد به لاك هاى ولو شده روى تخت و موبايلى كه چشمك ميزد. واى ماچ ماچ بازى نصفه موند. موبايل رو ورداشتم ديدم مسج داده رفتى كه برگردى ماچ من ُ پس بدى؟ 

خواب و بیدار ...

چشم ها رو که باز میکنی همون موقع که نمیدونی هنوز خوابی یا بیدار با خودت میگی چه هوای خوبی چه روزی چه صبحی .. یه لبخند کشدار نقش میبنده رو صورتت .. کش و قوس میدی به تن مچاله شده ات زیر پتو و غلت میزنی و چشمت میفته به موبایل بالای سرت .. یادت میاد دیشب با بغض خوابیدی با اشک .. دست میکشی رو صورتت رد پای اشک هنوز روی صورتت روی بالشتت هست .. یادت میاد که دلت خواست بخوابی و هیچ وقت بیدار نشی .. اما الان بیداری .. بیداری و دلت میخاد نخوابی تا خوابی نداشته باشی که قبلش اشک باشه .. دلت میخاد فکرهای قبل خواب نداشته باشی ... دلت هيچى نميواد .. شايدم دلت خیلی چیزا میخواد ... از همه بيشتر انگار دلت اون حس خوش خواب و بیدار اول صبحى رو میخواد که لبخند ُ روی لبت خشک نکنه و فارغ باشه از هر درد ِ بيدارى وغم ِ غربت ِ هر خوابی ..

شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

حرفهایی که در ذهنم میخشکند قبل از جاری شدن

اومدم از خونه بیرون. دفترچه یادداشتم رو هم برداشتم. گفتم میرم کنار رودخونه تو هوای ازاد نفس میکشم و مینویسم. حرفها رو با خودم تکرار میکردم حلاجی میکردم غلط های نگارشی حتی غلط های املایی رو اصلاح میکردم که کم و کسر نداشته باشه که روون باشه که به دل بشینه که ده سال بعد وقتی خوندمشون امروزم ُ لمس کنم . رسیدم پارک کنار رودخونه باد سردی میاد سرد .. مثل من مثل این روزای من .. استخون سوز .. حرف هام اما همشون از یادم رفتند حتی یادم نیست از چی میخاستم بنویسم حتی یادم نیست برای کی میخاستم بنویسم. حرفهام قبل از این که زیر زبونم مزه مزه بشن قبل از این که به دستم توان حرکت بدن تموم شدن. شاید با همین باد سرد رفته باشن به جایی همین دور و برها یا شاید به دور دست ها .. مهم هم نیست . چه اهمیت داشت چه بگویم از چه بگویم چه اهمیت داشت که بگویم. گیرم که ده سال بعد خوندم و حال و هوا و درد امروزم رو فهمیدم خب که چی؟ چه فرقی به حال امروزم داره؟ چه فرقی به حال اونایی که میخونند و نمیخونند داره . چه فرقی به حال من داره ..
اه لعنت به این اشکهایی که بی اجازه و بی وقت میریزند .. لعنت به من که هیچ کنترلی رو هیچی ندارم .. لعنت به من که وا دادم ..
چرا اين خستگى تموم نمیشه . چرا این روزا تموم نمیشه .. چرا من خوب نمیشم.. چرا من نمیخام خوب شم ..
تهوع دارم . از این زندگیم .. از عاقلانه هایی که نمیخام .. از دیوانگی هایی که میخام .. از سردرگمی .. از تنهایی .. از زندگی تهوع دارم .. از خودم بیشتر از هر چیز دیگه .. کاش یه انگشت میزدم تو حلق زندگی خودم ُ بالا میاوردم سیفون ُ میکشید یکی و تمام ..

شهریور ۲۵، ۱۳۹۲

آدمك هاى زنده

ميدونى آدما ميشكنند آدم ها اول خشك ميشند بعد راحت ميشكنند آدم ها گاهى قبل از اين كه قوى شن قبل از اين كه جون بگيرن قبل از اين كه پا بگيرن حتى قبل از اين كه خشك بشن ميشكنن بعد هى سعى ميكنى براشون مرهم بزارى براى شكستگى هاشون آتل ببندى براى درداشون مسكن بيارى اما خوب نميشند ديگه هيچ وقت خوب نميشند ديگه هيج وقت كمرشون راست نميشه ديگه هيچ وقت دلشون پاك نميشه، اونوقت ميشينند منتظر تا با هر تلنگرى باز بشكنند باز خورد تر بشن باز بيشتر درد بكشند ، به جايى ميرسند كه درد كشيدن خط خطى شدن زخم شدن باختن ميشه بخشى از روزمرگيهاشون بخشى از وجودشون انقدر كه ديگه حتى اشك نميريزنند حتى فرياد نميزنند حتى آه نميكشند ... خفقان ميگيرند كز ميكنند كنج ذهن خودشون بعد زل ميزنند ميخندند راه ميروند اما هنوز كز كرده اند كنج ذهنشون ديگه نه خنده هاشون شادى داره نه نگاهشون زندگى داره نه دستشون گرما .. 

از خرده گلايه هاى روزمره گى

چقدر حالم بده چقدر اين روزام ابريه چقدر اين روزا همه چيز كمه چقدر همه چيز سر جاى خودش نيست چقدر قهرم با خودم چقدر همه چيز تلخه چقدر دورم چقدر تنهام چقدر دلگيرم 

شهریور ۲۴، ۱۳۹۲

اگر اعتقاد ندارید لااقل گوسفند نباشید

میگه برای همه آدم ها باید یک چیزی باشه که بهش اعتقاد داشته باشند یک چیزی که بهش چنگ بندازن و سفت بگیرندش. میگه آدمی که اعتقاد به هیچی نداشته باشه مثل گوسفندی میمونه که از گله جدا شده باشه. ولی من فکر میکنم خوبه که آدم ها به هیچی اعتقاد نداشته باشند ترجیح میدم اگه گوسفند هم هستم گوسفندی باشم که پشت پا زده باشه به همه چیز و برای خودش زندگی میکنه حتی اگه سرگردون شه حتی اگه اسیر گرگ شه .. ترجیح میدم حالا که گوسفندی بیش نیستم لااقل گله ای زندگی نکنم ..
اصلا شاید اینم یه جور اعتقاد باشه اصلا همین که به بی اعتقادی سفت چسبیدم همین که اعتقاد دارم آدم به هیچی نباید اعتقاد داشته باشه همین پارادکس خودش یک جور اعتقاده دیگه. اعتقاد از نوع گوسفندی که رم کرده و رفته و سرگردون شده ..

نوشته هايى از هيچ كس

خوب كه نگاه ميكنم ميبينم هيچ وقت هيچ كس را نداشتم كه برايم بنويسد هيچ كس توى نت هايش توى خاطراتش توى تنهايي هايش توى دلتنگيهايش ،عاشقانه هايش ،غم هايش ،غربت هايش براى من ننوشت ، هيج كس نيومد بگه هى فلانى اين نوشته يكمش براى توست ، اين دو خط اشاره به اون روزم با توست، اين خاطره ها به ياد توست، اين شعر براى توست ،اين عكس به ياد توست، اين دلخورى ها كه نوشتم براى نبودن توست براى دورى تو براى تنهايى توست 
برعكس من ،هميشه نوشتم براى همه از همه چيز نوشتم از عاشقانه ها از دلتنگى ها از دلخوريها از نبودن ها از بودن ها من حتى براى عذر خواهى نوشتم به بابا به مامان به اونى كه دوسش داشتم به اونى كه ميخواستم دوسم داشته باشه به اونى كه ديگه دوسش نداشتم به همه از همه چيز نوشتم . من
همه جا نوشتم روى كاغذ روى ديوارروى وبلاگ روى دلم نوشتم نوشتم نوشتم ... گاهى خونده نشد گاهى ديده نشد گاهى فهميده نشد
هميشه دلم ميخاست يكى باشه يه جايى يواشكى از من بنويسه بعد من يواشكى برم و يواشكى هاش رو بخونم يواشكى دلم غنج بره يواشكى دلخور شم يواشكى شك كنم يواشكى اشك بريزم قربون صدقه برم هميشه دلم خواسته يكى يه لينك بفرسته بگه اين ُ بخون بعد بگم اينا واسه منه؟ بگه عه فهميدى؟ اوهوم واسه تو بودن بعد من هى برم لابلاى باقى نوشته ها دنبال خودم بگردم ... 
دنبال نوشته هايى براى خودم بگردم براى خود خودم. حتى چيزايى بى ربط رو به خودم ربط بدم بگم عى واى اينم واسه من بوده .. 
من باز هم مينويسم براى تو براى اون براى همه مينويسم اما از اين به بعد بيشتر براى خودم مينويسم از تو به خودم از خودم به خودم از عالم و آدم به خودم مينويسم . به خودم هى فلانى كه پاى كامبيوترى هى دختر كه پشت ميز قوز كردى ، هى دختر بغض نكن هى اخمالو خانم خط ميفته رو پيشونيت اخمات ُ وا كن .. به خودم مينويسم به تلافى تمام نامه هايى كه بهم نوشته نشد 

احمقانه ترينم ..

تا حالا احمقانه زندگى كرديد؟ تا حالا با احمقانه زندگى كردن مبارزه كرديد؟ تا حالا با زندگى كردن احمقانه مبارزه كرديد؟ من اين روزا با زندگى كردن مبارزه ميكنم اونم به احمقانه ترين شكل ممكن .. احمقانه است چون درد داره  احمقانه است چون مبارزه نداره هيجان نداره برنده و بازنده نداره نتيجه داور هدف نداره هيچى نداره فقط درد داره و من فقط احمقانه درد ميكشم احمقانه مبارزه ميكنم احمقانه تر درد ميكشم ... 

شهریور ۲۳، ۱۳۹۲

زندگى تقريبى ..

تقريبا هر روز صبح ساعت ٥ حتى گاهى قبل از ٥ كه چشمام باز ميشه ميگم امروز يه روز تازه است يه روز پر انرژى يه روز پر كار 
تقريبا هر روز برنامه هاى اون روزم رو مرور ميكنم : اول پياده روى بعد دوش بعد چند تا جا اپلاى ميكنم بعد ايتاليايى ميخونم بعضى روزا بايد خطاطى كنم بعضى روزا بايد داستانم ُ كامل كنم بعد از ناهار وقت بافتنى بافتن و فيلم تماشا كردنه بعدش دوباره ايتاليايى خوندن و عصر ها دوباره بيرون رفتن و هوايى عوض كردن ،بعضى روزا هم عصرا بايد برنامه نويسى تمرين كنم بايد جاوا يادبگيرم كه بعدش بتونم برنامه نويسى اندرويد كار كنم موبايل اپليكيشن ها بازار كار خوبى دارند.. 
تقريبا هر روز تا ساعت ٩ تو رختخواب ميمونم بعد بيدار ميشم چايى ميريزم با چايى برميگردم تو رختخواب چايى ميخورم وبلاگ و توييتر ميخونم آهنگ گوش ميكنم و بافتنى ميبافم نه ناهار ميخورم نه صبحانه نه شام گاهى چند تا بيسكوييت، از خونه پام ُ بيرون نميزارم با هيچ كسى حرف نميزنم حوصله هيچ كسى رو ندارم بيشتر از همه خودم .. 
تقريبا هر شب بغض دارم هر شب خسته ام هر شب سردمه