شهریور ۲۷، ۱۳۹۲

حرفهایی که در ذهنم میخشکند قبل از جاری شدن

اومدم از خونه بیرون. دفترچه یادداشتم رو هم برداشتم. گفتم میرم کنار رودخونه تو هوای ازاد نفس میکشم و مینویسم. حرفها رو با خودم تکرار میکردم حلاجی میکردم غلط های نگارشی حتی غلط های املایی رو اصلاح میکردم که کم و کسر نداشته باشه که روون باشه که به دل بشینه که ده سال بعد وقتی خوندمشون امروزم ُ لمس کنم . رسیدم پارک کنار رودخونه باد سردی میاد سرد .. مثل من مثل این روزای من .. استخون سوز .. حرف هام اما همشون از یادم رفتند حتی یادم نیست از چی میخاستم بنویسم حتی یادم نیست برای کی میخاستم بنویسم. حرفهام قبل از این که زیر زبونم مزه مزه بشن قبل از این که به دستم توان حرکت بدن تموم شدن. شاید با همین باد سرد رفته باشن به جایی همین دور و برها یا شاید به دور دست ها .. مهم هم نیست . چه اهمیت داشت چه بگویم از چه بگویم چه اهمیت داشت که بگویم. گیرم که ده سال بعد خوندم و حال و هوا و درد امروزم رو فهمیدم خب که چی؟ چه فرقی به حال امروزم داره؟ چه فرقی به حال اونایی که میخونند و نمیخونند داره . چه فرقی به حال من داره ..
اه لعنت به این اشکهایی که بی اجازه و بی وقت میریزند .. لعنت به من که هیچ کنترلی رو هیچی ندارم .. لعنت به من که وا دادم ..
چرا اين خستگى تموم نمیشه . چرا این روزا تموم نمیشه .. چرا من خوب نمیشم.. چرا من نمیخام خوب شم ..
تهوع دارم . از این زندگیم .. از عاقلانه هایی که نمیخام .. از دیوانگی هایی که میخام .. از سردرگمی .. از تنهایی .. از زندگی تهوع دارم .. از خودم بیشتر از هر چیز دیگه .. کاش یه انگشت میزدم تو حلق زندگی خودم ُ بالا میاوردم سیفون ُ میکشید یکی و تمام ..

هیچ نظری موجود نیست: