دی ۰۶، ۱۳۹۲

گفتم با کمال میل...

میگه :" واسم دعا کن.. تو دلت پاکه مهربون، دعات گیراس، واسم دعاکن "
اومدم بگم من اعتقادی به دعا ندارم. به کی دعا کنم؟ چه دعایی کنم؟ از کی بخوام؟ از اونی که بهت درد داده بخوام درد رو ازت بگیره؟  از اونی که گره انداخته تو کارت بخوام گره رو از کارت باز کنه؟  از خودش بخوام یا از واسطه های رنگی رنگیش؟  چجوری دعا کنم؟  شرط بزارم واسش؟  وعده وعید بدم بهش؟  بگم مثلا اگه گره از کار دوستم باز کنی به صد تا همسایه اینور و اونور با کلی فخر و افاده شام میدم؟ یا مثلا بگم اگه مشکل دوستم حل شه بهت ایمان میارم؟ تو یک لحظه صد جور جواب اومد تو ذهنم که بگم من اهل دعا نیستم با دعا کاری پیش نمیره دردی دوا نمیشه گره ای باز نمیشه بعد یک لحظه به خودم گفتم این آدم انقدر مستاصل شده که به من غریبه رو آورده چرا باید با اعلام باورهام گند بزنم به همه دلایل دلگرمیش.. شاید دعا همین باشه که من بشم دلیل دلگرمی یکی اونم بی هیچ دلیلی .. همین !

□□
پنهان نمیکنم که اعتمادش، تعریفش حتی درخواستش یه حسی بهم داد که زیر پوستم تو این سرمای زمستون حس گرمای خوبی ایجاد کرد ...

دی ۰۲، ۱۳۹۲

روزهای تکراری انگیزه های تکراری ..

صبح ها رو معمولا با یک لیوان قهوه شروع میکنم . یک لیوان بزرگ قهوه تلخ لاواتزو. لیوان قهوه به دست روی مبل میشینم قهوه رو میزارم رو پیش آمدگی کنار پنجره، کنار گلدون های ارکیده بعد بافتنیم رو دستم میگیرم تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول میشم یک نگاه به تلویزیون یک قلوپ قهوه دو رج بافتنی و باز نیم نگاهی به تلویزیون در حین فوت کردن و خوردن قهوه و این پروسه انقدر تکرار میشه که یا قهوه یخ کنه و یا بافتنی خسته ام کنه و بلند شم یه دوری بزنم چند تا کار گوشه و کنار خونه انجام بدم و در همین حین برای خودم چایی دم کنم. یک لیوان چایی قبل از ناهار. کاغذ ها و لپتاپم رو پخش میکنم رو میز ناهار خوری و لیوان چایی به دست سرگرم سر و کله زدن با مقاله های ایتالیایی میشم تا سر و صدای شکم یادم بیاره  وقت ناهاره ..
چای بعد از ناهار که اصلا نمیشه خورده نشه همون جا روی میز ناهار خوری کنار کاغذ و دفترها ..
عصر های زمستون وقتی هوا این همه زود تاریک میشه و سرما رسوخ میکنه تو تک تک سلول های تن آدم هیچ چیز به اندازه یک ماگ نسکافه و بیسکوییت مزه نمیده. شیر رو میریزم تو یک لیوان بزرگ تا سر هم پرش میکنم میزارم تو مایکروویو بعد دو قاشق نسکافه و میام میشینم جلوی تلویزیون و باز بافتنی رو دست میگیرم و همون پروسه یک نگاه یک قلوپ دو رج تکرار میشه ..
دوست داشتنی ترین قسمت این روزها اینه که سعی میکنم شب ها قبل از خواب کتاب بخونم حتما قبل از خواب حتی شده چند صفحه .. یک لیوان چای میوه ای یا چای سبز دم میکنم و میرم روی تخت میشینم و لیوانم رو میزارم روی سر تختی و یک قلوپ چایی و چند خط کتاب و انقدر کتاب میخونم تا چشمام سنگین شه و خوابم ببره  ...
هر روز صبح لیوان های چایی و قهوه و نسکافه رو از این ور و اونور خونه جمع میکنم میریزم تو ظرف شویی و میشورم تا یک روز دیگه با قهوه داغ کنار پنجره دوباره شروع شه ...

آذر ۲۹، ۱۳۹۲

کوکوسبزی با طعم عشق

یادم نمیاد چرا اما یادمه برای مدتی کوچ کرده بودیم خانه مادربزرگ . شاید بنایی چیزی داشتیم مثلا و خانه پدری غیرقابل سکونت بود پس باید میرفتیم خانه پدربزرگی. صبح قبل از مدرسه رفتن مامان برام یک لقمه ساندویچ کوکوسبزی گرفت گفت بیا بگیر با خودت ببر . نق و نوق کردم که نمیخوام و نمیخورم. راستش خیلی چیز بی کلاسی بود به نظرم . لقمه نون لواش و کوکوسبزی!! خب چی میشد به من مثلا موز میدادند یا ساندویچ کالباس! مامان اصرار کرد. گفت ببر گشنه که شدی میخوری کلی بهت مزه میده. یادمه با اکراه قبول کردم و خوب تر یادمه که توی مدرسه گرسنه شدم و ساندویچ رو خوردم و اتفاقا چقدر هم مزه داد بیشتر از ساندویچ سوسیس حتی. عصرش مامان پرسید ساندویچت رو خوردی؟ گفتم آره. گفت دیدی چقدر مزه میده. یادم نمیاد تایید هیجان انگیزی کرده باشم احتمالا با یک غرور کاذب احمقانه ای گفتم آره بد نبود ..
□□
امروز هوس کوکو کردم، البته دلیلش این بود که مامان گفته بود برای مهمانهای شب یلدایش میخواهد کوکو هم بپزد و طبعا من هم دلم خواسته بود. کوکو پختم . کوکوسبزی با گردو و زرشک.. این سالها خیلی پیش آمده که کوکو سبزی بپزم اما راستش هیچ وقت هیچ کوکو سبزی به خوشمزگی اون لقمه ای که مامان برام درست کرد و بردم مدرسه نشد هیچ لقمه ای ...

آذر ۲۴، ۱۳۹۲

آذر ۲۲، ۱۳۹۲

انگار با من از همه کس آشناتری*

اینجا در این چهاردیواری سکوت، پنجره ای هست که هر روز همه دلتنگی ها خستگی ها تنهایی ها و بغضهایم را شاهد بوده ..
*غزل دلتنگی - ستار

آذر ۲۱، ۱۳۹۲

که البته مهم نیست ..

کارها را روزها را رفاقت ها را و حتی گاهی آدم ها را نصفه ول میکنم و میرم
قدیم ترها آدم پشتکار داشتن بودم. آدم دل به کار دادن. آدم از جون و دل مایه گذاشتن .. همه اینها را بودم الان اما آدم بیخیالی و بی تفاوتی ام. آدم دل به کار نبستن آدم سمبل کردن آدم نصفه و نیمه رها کردنم .. و همچنان آدم راضی نبودن از خودم و از شرایط ..
انتظارم این است که یکی از همین روزهاست که زندگی در اعتراض به همه آنچه بودم و نیستم، همه آنچه میخواستم باشم و نشدم، همه آنچه نمیخواستم باشم و شدم نصفه راه ولم کند و برود ..

آذر ۲۰، ۱۳۹۲

طعم خاطره ها

لباس های قرمز را جدا کرده بودم و ریخته بودم ماشین لباسشویی و حالا کارش تمام شده بود و باید پهن میکردم.. لباس های قرمز همیشه بیشتر از همه لباس ها در سبد لباس چرک ها میمانند و تا به حد نصاب نرسند شسته نمیشند .. لباسهای شسته شده را پهن میکردم روی بند و بعضی قدیمی ترها که مال روزهای دورتر بودند و بیشتر در سبد مانده بودند را نگاه میکردم که مثلا این را کی پوشیدم با چی پوشیدم برای چی پوشیدم .. بعد لحظه ها و اتفاق ها و روزها را مرور میکردم حرف ها را و صدای خنده ها را .. بعضی هایش را حتی دوباره میشنیدم گرمیشان را حس میکردم لذتشان را حتی دوباره تجربه میکردم .. آخرین تکه لباس را که پهن کردم تلفنم زنگ خورد مامان بود میخواست بپرسه قبل از اسباب کشی به خونه جدید آیا میتونه بعضی از عروسک های من رو ببخشه ! کل سهم من از خونه پدری کتابهایم نازنینم هستند که البته در انباری خانه مادربزرگ نگه داری میشوند و عروسک هایم که مامان میخواست بذل بخشش کندشان ... اول خواستم همه شان را ببخشم خواستم همه شان را پیش از آنکه برای آخرین بار ببینم ببخشم، بعد یادم آمد که بعضی هایشان کادو اند یادگاری اند یادگار لحظه هایی که کسی دوستم داشته کسی یادم بوده کسی دلش برایم پرواز کرده .. فکر کردم که یادگاری ها را میخواهم چه کنم؟ غصه روزهای رفته را بخورم یا یادم به آدمهایی بیفتد که دیگر نیستند یا اگر هستند دیگر دوستم ندارند؟ آمدم بگویم ردشان کن بروند که چشمم افتاد به لباس قرمزی که چند لحظه قبل دستم بود و یادم افتاد به حس خوبی که از لباس و از زنده شدن خاطره های خوبی که برایم زنده کرد بهم دست داد .. خاطره ها اگرچه جزو گذشته اند اما عزیزند.. گفتم عروسک ها را برایم نگه دار، یک کیفی کیسه ای چیزی پیدا کن همه شان را بریز تویش در یک جایی بچپان اما نگه دار .. اگر خواستم ببخشمشان حداقل یک بار قبلش خاطره ها و یاد ها را زنده کنم مرور کنن و طعم شان را بچشم بعد .. 
حالا همه سهمم از خانه پدری کتابهایم در انباری خانه مادربزرگ است و عروسک هایم در زیرزمین خانه پدریست ..

آذر ۱۹، ۱۳۹۲

نفی میکنم هر چه ادعا کرده بودم ..

گفته بودم قضاوت آدم ها برایم مهم نیست. گفته بودم فارغ از حرف و حدیث ها و تفکرات کهنه و پوسیده دیگران زندگی میکنم.گفته بودم میروم به سرزمین آزادی تا رویاهایم را رها کنم که طعم پرواز را بچشند .. گفته بودم به دنیای کسی کار ندارم تا کسی کاری به دنیایم نداشنه باشد ... اما
اما نمیشود که نمیشود آدم ها به دنیای هم کار دارند، آدم ها خودشان با دست های خودشان بال پرواز خیالشان را میبندند، آدم ها با تفکرات کهنه و پوسیده بزرگ میشوند و آنها را تا روز آخر با خودشان به همه جای دنیا حمل میکنند، آدم ها قضاوتت میکنند و هر چقدرم که بگویم نه اما تهش میدانم که  نه تنها قضاوت آدم ها مهم است بلکه منن از قضاوتهایشان میترسم ..من از قضاوت آدم هایی که دوستشان دارم حتی بیشتر میترسم ..

آذر ۱۵، ۱۳۹۲

دوست داشتن قطعا یه چیزی ماورای یه حس خوبه ..

فکر میکنم دوست داشتن احساس خوب بودن کنار یه نفر یا علاقه داشتن به یکی نیست. نمیدونم شاید تعریف کلیشه ایش همین باشه  اما دوست داشتن واسه من یعنی این که دلت یهو پر بکشه واسه صداش، دوست داشتن یعنی یهو بی هوا محکم تو گوشش ماچ کنی، یا مثلا وقتی دارید تو سکوت راه میرید یهو ناخوناتو فرو کنی تو بازوش، یا قلقلکش بدی انقدر که دادش در بیاد .. دوست داشتن یعنی همه دغدغه ات این باشه که لباس چی بپوشی که خوشگل باشه دامن سورمه ای بپوشی با چکمه قرمزا یا شلوار لی بپوشی با کتونی آبیا.. دوست داشتن یعنی واسه کادو به هر مناسبتی فکر نکنی که چی نیازشه که واسش بخری به جاش اولین چیزی که به چشمت اومد و یادش افتادی بخری هر چقدرم ساده هر چقدرم به دردنخور و احمقانه ... دوست داشتن یعنی هی حرف بزنی و اون حواسش نباشه اما اصن واست مهم نباشه که نصف حرفاتو نمیشنوه چون میدونی که خودتم نصف حرف هایی که میزنی نمیفهمی وقتی که زل زده به حرکت لبات و تو غرق شدی تو عمق نگاهش ..

آذر ۱۴، ۱۳۹۲

خط، نقطه ...

بچه كه بوديم يه بازى داشتيم كه يك عالمه نقطه ميذاشتيم تو يه صفحه بعد نقطه ها رو با خط به هم وصل ميكرديم من عاشق اين ،  بازى بودم. همه نقطه ها خط ميشدند مثلث مربع مستطيل ميشدند ، خطها نقطه ها رو به هم وصل ميكردند كه تنها نمونند. خط ها به نقطه ها معنى ميدادند …
مدرسه كه رفتيم گفتند آخر خط ها نقطه بگذاريد. خط ها با نقطه تموم ميشدند . اين بار نقطه ها به خط ها معنى دادند… نقطه هاى پايان … 

مثل خری در گل ..

گیر کرده میان دوست داشته شدن ها ..

آذر ۱۰، ۱۳۹۲

بزرگ شده ام ...

بزرگ شدن خیلی چیزها رو بهت یاد میده . یاد میده صبور باشی . یاد میده ببینی و ندید بگیری . یاد میده بشنوی و نشنیده بگیری. یاد میده عادت کنی . یاد میده به دست نمیاری حتی اگه با تمام وجودت خواسته باشی ..
اما مهم ترین چیزی که یادت میده اینه که چجوری تظاهر کنی. تظاهر کنی به خوب بودن، به راضی بودن، به شاد بودن، به سلامت بودن .. حتی تظاهر کنی به دوست داشتن .. یادت میده نگاهت رو عوض کنی انقدر که دیگه کسی از چشمات نتونه بخونه احساس درونت رو .. یادت میده حرف زدنت رو عوض کنی انقدر که کسی از لحن حرف زدنت نفهمه بغض گلوت رو .. یادت میده نفس کشیدنت رو عوض کنی انقدر که کسی نشنوه آه سنگینی که با هر نفس از سینه ات خارج میشه ... آره زندگی یادت میده تظاهر کنی .. زندگی یادت میده بزرگ شی ...