لباس های قرمز را جدا کرده بودم و ریخته بودم ماشین لباسشویی و حالا کارش تمام شده بود و باید پهن میکردم.. لباس های قرمز همیشه بیشتر از همه لباس ها در سبد لباس چرک ها میمانند و تا به حد نصاب نرسند شسته نمیشند .. لباسهای شسته شده را پهن میکردم روی بند و بعضی قدیمی ترها که مال روزهای دورتر بودند و بیشتر در سبد مانده بودند را نگاه میکردم که مثلا این را کی پوشیدم با چی پوشیدم برای چی پوشیدم .. بعد لحظه ها و اتفاق ها و روزها را مرور میکردم حرف ها را و صدای خنده ها را .. بعضی هایش را حتی دوباره میشنیدم گرمیشان را حس میکردم لذتشان را حتی دوباره تجربه میکردم .. آخرین تکه لباس را که پهن کردم تلفنم زنگ خورد مامان بود میخواست بپرسه قبل از اسباب کشی به خونه جدید آیا میتونه بعضی از عروسک های من رو ببخشه ! کل سهم من از خونه پدری کتابهایم نازنینم هستند که البته در انباری خانه مادربزرگ نگه داری میشوند و عروسک هایم که مامان میخواست بذل بخشش کندشان ... اول خواستم همه شان را ببخشم خواستم همه شان را پیش از آنکه برای آخرین بار ببینم ببخشم، بعد یادم آمد که بعضی هایشان کادو اند یادگاری اند یادگار لحظه هایی که کسی دوستم داشته کسی یادم بوده کسی دلش برایم پرواز کرده .. فکر کردم که یادگاری ها را میخواهم چه کنم؟ غصه روزهای رفته را بخورم یا یادم به آدمهایی بیفتد که دیگر نیستند یا اگر هستند دیگر دوستم ندارند؟ آمدم بگویم ردشان کن بروند که چشمم افتاد به لباس قرمزی که چند لحظه قبل دستم بود و یادم افتاد به حس خوبی که از لباس و از زنده شدن خاطره های خوبی که برایم زنده کرد بهم دست داد .. خاطره ها اگرچه جزو گذشته اند اما عزیزند.. گفتم عروسک ها را برایم نگه دار، یک کیفی کیسه ای چیزی پیدا کن همه شان را بریز تویش در یک جایی بچپان اما نگه دار .. اگر خواستم ببخشمشان حداقل یک بار قبلش خاطره ها و یاد ها را زنده کنم مرور کنن و طعم شان را بچشم بعد ..
حالا همه سهمم از خانه پدری کتابهایم در انباری خانه مادربزرگ است و عروسک هایم در زیرزمین خانه پدریست ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر