اسفند ۰۹، ۱۳۹۳

و باز هم بي جواب

ساعت ٤.٤٥ صبح شنبه است و من بايد خواب باشم ولى ٤٥ دقيقه است بيدارم و از فكر و خيال به خودم مي پيچم. فكر ميكردم روزهاى خوبى در راهه ولى ظاهرا نيست، پر شدم از يك عالم خستگى ذهنى و بدگمانى و بددلى نسبت به آدم ها و رفتارهاشون در پس پرده. وقتى پاى پول و قدرت وسط باشه چقدر همه چيز تحت الشعاع قرار ميگيره و چقدر همه آدم ها لياقت اين رو ندارند كه قدرت داشته باشند حتى شعورش رو ! 
هى دارم به اين نتيجه گيرى نزديك تر ميشم كه عدالتى وجود نداره  دليلش هم اينه كه پول و قدرت در دست اكثر كسانى هست كه شعور استفاده ازش رو ندارند. 
يه كارى رو دوستانه شروع كرديم و حالا ادم ها نه به چشم دوست بلكه بيشتر به چشم حريف به هم نگاه ميكنند حريفى كه نبايد ازش عقب بيفتند …
كى به آرامش ميرسم؟ … 
و باز همون سوال هميشگى، اين همون چيزيه كه ميخواستم؟