فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

خنگی یا پیری؟!

از نشونه‌های بالا رفتن سن همین بس که هرچی میخوانی تو مغزت نمی‌ره هرچی تلاش می‌کنی فکرت متمرکز نمیشه و در نتیجه از هرچی خوندن و تمرکز کردنه بیزار میشی 😪😖

فروردین ۰۹، ۱۳۹۶

من گزندم

آجر ها را یکی یکی رو هم میچینم. این دیوار سالهاست که در حال شکل گرفتن است. پیشتر قرار بود اتاقی به وسعت چند صد نفر بسازم و آجر ها رو تا بی نهایت بالا ببرم. من باشم و این چند صد نفر و همه دنیا به کناری.. 
هر چه آجرهای بیشتری میچینیم دیواره ٔ اتاق ضخیم تر و مساحت اتاق کم تر میشود. هر آدمی که میرنجد، هر حرفی که سنگین است، هر کنایه ای که دلگیر می کند، هر دلی که می شکند و ... و دیواری که ضخیم تر می شود. 

فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

قلم و کاغذ

یک کاغذ و چندین قلم همیشه کنار دستم است که بنویسم. چیزهایی هست که باید بنویسم. چیزهایی که شاید یک داستان بی سر و ته باشد یا شاید هم تفکراتی که در لابلای لایه‌های خیالاتم پنهانند؛ اما میدانم جایی چیزهایی هست که باید پیدایشان کنم و روی کاغذ جا بگذارمشان. 
یک کاغذ خالی و چند قلم مدت‌هاست اینجاست و من هر روز نگاهشان می‌کنم. این‌ها چرا اینجایند؟ آها چیزهایی بود که می‌خواستم بنویسم...

فروردین ۰۳، ۱۳۹۶

پیرمرد - ۱

پیرمرد را چند سال است که می‌بینم. نه نامش را می‌دانم نه آدرس خانه‌اش را
پیرمرد نیمه سمت چپ بدنش کاملا بی حس است. پایش را با کمک پای دیگر و یک عصا می‌کشد. دستش هم که آویزان است.
اگر صبح از خانه بیرون بروم حتما می‌بینمش. در مسیر سه‌گانه‌ای که کشف کرده‌ام صبح‌ها طی می‌کند. از خانه یا شاید هم اتاقش در خانه سالمندانی که همین نزدیکی‌هاست بیرون می‌آید، به تاباکی محل می‌رود و سیگاری می‌خرد بعد کشان کشان خودش را به باری که نبش خیابان قرار دارد می‌رساند. این که چقدر می‌ماند و چه می‌خورد نمی‌دانم چون من همیشه یا وقت بیرون آمدن از تاباکی می‌بینمش یا هنگام وارد شدن به بار.

صبح‌ها گاهی حالش خوب است از کنارش که رد می‌شویم می‌ایستد و از دور نگاه می‌کند و منتظر می‌شود تا به او برسیم. عصایش را کنار دیوار تکیه می‌دهد. با همان دستش که کار می‌کند پکی به سیگار می‌زند. نزدیکش که می‌رسیم سلام می‌کند با لبخند سلام را جواب می‌دهد و می‌پرسد همه چیز خوب است؟ می‌گویم همه چیز خوب است. می‌گوید خوب خوب. بعد از کنارش رد می‌شویم. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را بر می‌دارد یک قدم بر میدارد. پای چپش را روی زمین می‌کشد. عصا را به اندازه یک قدم به جلو می‌گذارد و یک گام با پای راستش جلو می‌رود بعد باز پای چپش را می‌کشد. عصا را به دیوار تکیه می‌دهد سیگار را از دهانش در می‌آورد دود را از سینه اش به بیرون می‌دهد. با یک نفر دیگر سلام احوال پرسی می‌کند. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را به دست می‌گیرد یک قدم پای راست را جلو می‌گذارد و ... و من از پیچ خیابان می‌چرخم  و دیگر نمی‌بینمش.

گاهی روزها هم انگار چیزی حوصله‌اش را زخمی کرده باشد. سیگار را به لب می‌گذارد یک قدم را بر میدارد یک پا را میکشد سلام می‌کنم سر تکان میدهد رد می‌شوم عصا را محکم بر زمین میکوبد پا را میکشد سیگار را دود میکند. در پیچ خیابان می‌پیچم ...

اسفند ۲۴، ۱۳۹۵

رهایی برای خودشناسی

یک چیزی که بعد از سال‌ها زندگی در شهرها و کشورهای مختلف در کنار آدم‌های مختلف که فرهنگ‌ها، باورها و دیدگاه‌های متفاوتی داشتند، یادگرفتم و تجربه کردم این بود که تلاش نکنم خودم رو به دیگران ثابت کنم. 
شاید بشه گفت اشکال کار اینجاست که بیشتر وقت‌ها وقتی کسی چنین تلاشی میکنه، در واقع میخواد که خودش رو خودِ خوب ثابت کنه یا شاید خودِ خوبش رو به بقیه نشون بده و ثابت کنه. چیزی که دوست داره بقیه از درونش ببینند؛ یعنی اونطوری ببینندش که خودش دوست داره. اما مساله‌ای که عموما ازش غافل میشیم این است که آدم‌ها اون چیزی رو می‌بیینند که دوست دارند ببینند و وقتی به هر طریقی بخوای مجبورشون کنی که چیز دیگه‌ای رو ببینند یا چیزی رو جوری ببینند که شما دوست دارید در ۹۹٪ موارد نتیجه عکس می‌گیرید.
راستش روزی که دست از تلاش برداشتم انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. انگار رها شدم. رها از تلاش کردن برای خوب بودن و خوب نمودن.
امروز بعد از گذشت چندماه از اون روز رهایی، حس می‌کنم که تمام این سال‌ها چه فشاری به خودم و دیگران می‌آوردم که منو باورکنند. در حالیکه وقتی آدم‌ها رو وادار به باور کردن و شناختن خودت نکنی اتفاقا چیزهایی جدیدی در درونت کشف می‌کنند که خودت ازشون غافل بودی. انگار که به یک تصویر از چند زاویه مختلف نگاه کنی و از هر زاویه چیز جدیدی کشف کنی که پیش از این ندیده بودی. حالا فکر کن که این نگاه‌ها از زوایای مختلف و توسط افراد مختلف باشه. چقدر می‌تونه به شناخت تو از خودت کمک کنه.