فروردین ۰۳، ۱۳۹۶

پیرمرد - ۱

پیرمرد را چند سال است که می‌بینم. نه نامش را می‌دانم نه آدرس خانه‌اش را
پیرمرد نیمه سمت چپ بدنش کاملا بی حس است. پایش را با کمک پای دیگر و یک عصا می‌کشد. دستش هم که آویزان است.
اگر صبح از خانه بیرون بروم حتما می‌بینمش. در مسیر سه‌گانه‌ای که کشف کرده‌ام صبح‌ها طی می‌کند. از خانه یا شاید هم اتاقش در خانه سالمندانی که همین نزدیکی‌هاست بیرون می‌آید، به تاباکی محل می‌رود و سیگاری می‌خرد بعد کشان کشان خودش را به باری که نبش خیابان قرار دارد می‌رساند. این که چقدر می‌ماند و چه می‌خورد نمی‌دانم چون من همیشه یا وقت بیرون آمدن از تاباکی می‌بینمش یا هنگام وارد شدن به بار.

صبح‌ها گاهی حالش خوب است از کنارش که رد می‌شویم می‌ایستد و از دور نگاه می‌کند و منتظر می‌شود تا به او برسیم. عصایش را کنار دیوار تکیه می‌دهد. با همان دستش که کار می‌کند پکی به سیگار می‌زند. نزدیکش که می‌رسیم سلام می‌کند با لبخند سلام را جواب می‌دهد و می‌پرسد همه چیز خوب است؟ می‌گویم همه چیز خوب است. می‌گوید خوب خوب. بعد از کنارش رد می‌شویم. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را بر می‌دارد یک قدم بر میدارد. پای چپش را روی زمین می‌کشد. عصا را به اندازه یک قدم به جلو می‌گذارد و یک گام با پای راستش جلو می‌رود بعد باز پای چپش را می‌کشد. عصا را به دیوار تکیه می‌دهد سیگار را از دهانش در می‌آورد دود را از سینه اش به بیرون می‌دهد. با یک نفر دیگر سلام احوال پرسی می‌کند. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را به دست می‌گیرد یک قدم پای راست را جلو می‌گذارد و ... و من از پیچ خیابان می‌چرخم  و دیگر نمی‌بینمش.

گاهی روزها هم انگار چیزی حوصله‌اش را زخمی کرده باشد. سیگار را به لب می‌گذارد یک قدم را بر میدارد یک پا را میکشد سلام می‌کنم سر تکان میدهد رد می‌شوم عصا را محکم بر زمین میکوبد پا را میکشد سیگار را دود میکند. در پیچ خیابان می‌پیچم ...

هیچ نظری موجود نیست: