آذر ۱۳، ۱۳۹۴

ننه

اوایل اتاقش ته حیاط خانه بود. زمستان‌ها وسط اتاق یک کرسی داشت که روی آن همیشه نخود و کشمش داشت. همیشه. توالتش هم آن طرف حیاط بود. یادم هست که از این که برای توالت رفتن توی سرما از لای برف رد شود چقدر سختش بود. اما ترجیح میداد مستقل باشد تا برود بالا درون خانه 
بعدها که خانه را بازسازی کردند اتاقش از ته حیاط جابه جا شد. آمد چند پله بالاتر اما همچنان ته خانه. وارد اتاق که می‌شدی خودش را اول از همه میدیدی. همان رو به روی در می‌نشست. یک پشتی زیرش یکی هم پشت کمرش می‌گذاشت. سمت راستش سماور همیشه روشنش بود و سمت چپش یخچال. زمستان‌ها رو به رویش کرسی بود و کمی آن طرف تر یک چراغ نفتی که رویش غذایش را می‌پخت. کنار سماور بساط سیگارش را می‌گذاشت. دکتر بهش گفته بود نباید زیاد سیگار بکشه اما گوش نمی‌کرد. سیگارش را همیشه با انگشت‌هایش خاموش می‌کرد برای همین هم انگشت‌های زبر بود. از آن زبرهای دوست داشتنی.
یک عینک ته استکانی می‌زد. بعد از این که آب مروارید چشم‌هایش را عمل کرده بود حتی عینک ته استکانی هم جواب نمیداد. من را از صدایم بیشتر تشخیص میداد تا از قیافه‌ام . مخصوصا اون اواخر..
ننه صدایش می‌کردیم. مادربزرگ مادرم و مادربزرگ پدرم بود. یادمه اون موقع‌ها وقتی به بقیه می‌گفتم که ننه هم مامان‌بزرگ بابا است و هم مامان همه می‌گفتند مگر می‌شود؟ حالا که شده بود..
یکبار بهش گفتم ننه داستان زندگی‌ات را میگی من بنویسم؟ یکم نگاهم کرد یک سیب برداشت؛ سیب قرمز. گفت دختر که بودم منم همینطور سرخ بودم. بعد از توی جعبه کبریت‌‌هایش یک کبریت درآورد نصفش کرد و توی سیب فرو کرد. بعد یکی دیگر و باز یکی دیگر. تمام سیب را پر از چوب کبریت‌های نصفه کرد. یک نخ از گوشه لباسش کند و چوبک سر سیب را با آن بست. با دست ضربه‌ای به چوب کبریت‌های روی سیب زد. سیب چرخید باز ضربه زد و سیب باز چرخید. به من گفت من که بچه بودم این سیب اسباب بازی‌ام بود. بعد رفت ته حیاط. گفت می‌رود توالت... 
همیشه لباس‌هایش را خودش می‌دوخت. از اضافه پارچه لباس‌هایش که چیت و گلدار بودند برای عروسک‌های من هم عین پیراهن‌های خودش درست میکرد. چقدر دوستشان داشتم. چقدر خودش را دوست داشتم.
چند وقتی بود که مریض شده بود. بیمارستان رفته بود و توی اون اتاق ته خانه خوابیده بود. حتی انگار زمین هم خورده بود. چندباری خواستم به دیدنش بروم اما دروغ چرا تنبلی کردم. یک روز عصر وقتی کلاس دانشگاهم تموم شد بابا اومده بود دنبالم. گفت میرویم آن خانه. ناخودآگاه پرسیدم ننه خوبه؟ گفت دیگه خوب تر از این نمی‌تونه باشه. فهمیدم که رفته برای همیشه رفته و من برای آخرین بار ندیدمش .. پیش از رفتن نبوسیدمش .. از ننه برای من یک عینک ته استکانی باقی ماند و یک عالم حسرت ... 

آبان ۱۰، ۱۳۹۴

بچه‌دار شیم؟

دارم فکر میکنم وقتی میمیری چند صباحی دوست و همسایه یادت می‌کنند و بعد هم‌ تمام ..
اما اگر بچه و نوه داشته باشی حداقل تا چند صباحی سالی یک بار ازت یاد میشه ..
مهم‌ترین ترس آدم‌ها از ترس همین ترس از فراموشی‌ست .. شاید مهم‌ترین دلیلشون برای بچه‌دار شدن هم همین عقب انداختن فراموشی باشه ..

آبان ۰۳، ۱۳۹۴

هر بار که یکی میمیرد من به اینجای داستان میرسم ...

طول روز راه میرم کارهامو میکنم حرف میزنم میخندم و فکر میکنم و باز فکر میکنم و باز فکر میکنم ... به آدم‌های زندگی، به اونایی که میان یواش یواش بزرگ میشن پررنگ میشن بعد یهو میرن یهو میمیرند ... بعد فکر میکنم به اونایی که هستند که همیشه بودند که پررنگند که خلاصه شدن تو پیام های تلگرامی که اگه یهو برن دیگه نمیتونم راه برم کارامو بکنم حرف بزنم بخندم دیگه حتی نمیتونم فکر کنم ... 
به اینجای داستان که میرسم قفل میکنم بغض میکنم اشک میریزم..

مهر ۳۰، ۱۳۹۴

خب شد زود بزرگ شدیم که بفهمیم!

توی پیاده‌رو راه می‌رفتم چشمم افتاد به این بوته‌ها (درختچه‌ها) و شکل برگ‌هاش برام خیلی آشنا اومد.

شبیه‌شون رو‌توی بچگی توی جنگل سی‌سنگان شمال ایران دیده بودم. یادم افتاد که عاشق این برگ‌ها بودیم .. مخصوصا سبزهاشون. آخه وقتی توی آتیش می‌سوزوندیمشون تق و تق صدا میدادند .. بگمونم برگ‌ها دو لایه بهم چسبیده بودند که ‌وقتی گرم میشدند هوای بینشون هم گرم میشد باعث میشد وسط برگ‌ها از هم جدا بشه درحالیکه دورتادورشون‌هنوز به هم‌چسببده بود و بعد تقی بترکه ..
اصلا جنگل سی‌سنگان رو برای همین برگ‌ها دوست داشتیم. که آتیششون بزنیم! چه‌می‌فهمیدیم احترام به طلچبیعت یعنی چه! چه می‌فهمیدیم محدودیت مراتع و منابع طبیعی یعنی چی؟! فکر می‌کردیم همیشه همه جا همینطور سبز و دل‌انگیز میمونه حتی اگر ما به آتیشش بکشیم!

مهر ۲۸، ۱۳۹۴

آیا من هم یک احمقم؟

آنا گاوالدا توی کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» نوشته:
زن‌ها احمقند، زن‌هایی که بچه می‌خواهند.
آنها احمقند.
راستش یکم تعجب کردم! گفتم تا آخر داستان بخوانم شاید می‌خواسته از این حرف نتیجه خاصی بگیره! در ادامه ‌اش میگه زنی که میفهمه حامله است جز به بچه به هیچ چیزی فکر نمیکنه. به حرف شما گوش میکنه اما صداتون رو نمیشنوه! سرش رو تکون میده اما حرف‌هاتون براش مهم نیست. 
رسیدم به جایی که میگه: «کودکش را در خیالش تصور می‌کند. در پنج میلیمتری یک دانه گندم..» آخی! « در پنج سانتیمتری یک پاک کن رو میزی..» هه هه! «در چهارماهگی اندازه یک کف دست» ناخودآگاه دستم را آوردم بالا ببینم یعنی چقدر؟ ای جان! 
هرقدر که از مراحل حاملگی و کارهای مربوط به این دوران اعم از پرهیز غذایی، عکس‌های پیش از تولد، تخمین زمان زایمان بیشتر میخوندم بیشتر تصورشون میکردم و بهشون فکر میکردم ... حتی نزدیک بود وقتی دست روی شکم ورآمده اش میکشید، من هم دست بکشم اما خب به خیر گذشت .. تا رسید به جایی که جنین مرده بود ... دروغ چرا در این مرحله کمی بغض کردم!


مهر ۲۷، ۱۳۹۴

به ۹ رسیدم ...

اون ‌اوایل می‌شمردم، یک روزه از ایران اومدم، یک هفته است، یک ماهه، یک ساله ... حتی به دو سه چهار هم رسیدم..
منتظر می‌موندم تا ۲۲ سپتامبر برسه و یک جایی یادداشت کنم یا به یکی اعلام کنم که یک سال دیگه هم گذشت ..
امروز داشتم فکر می‌کردم راستی چند سال شد؟ راستی امروز چندمه؟ هوم یک‌ماه از ۲۲ سپتامبر گذشته و من یادم رفت بشمرم ..

مهر ۲۴، ۱۳۹۴

انگار زندگی جاهایی جریان دارد که مدت‌هاست از خیال ما خالی شده ..

دیروز داشتم فیلم نگاه می‌کردم. خداحافظی طولانی
داستان فیلم رو کار ندارم. نمیخوان نقد فیلم کنم. اما دارم به زندگی آدم ها نگاه می‌کنم.
آدم‌های ساده، خانه‌های ساده، در حاشیه شهر، کنار خط راه آهن
خنده‌های ساده ، عشق‌های ساده... دغدغه‌های متفاوت
زندگی بیرون از دایره دانش ما در جریانه.. 
هنوز آدم‌هایی هستند که نه اینترنت می‌شناسند، نه از آخرین نسخه اندروید خبر دارند، نه می‌دانند سهام بورس کدام شرکت چقدر نزول کرده .. اما می‌دانند کدام فالوده فروشی فالوده آبلیموهای خوشمزه تری دارند و کدام کبابی کوبیده‌‌های بهتری درست می‌کنه ... می‌دانند که وقتی به خانه‌ای بیایی که همه چراغ‌هایش خاموش باشد، دلگیر است و تنهایی غذا خوردن اصلا به آدم نمی‌چسبد... آدم‌هایی که صداقت دارند و انصاف و دلشان پر می‌کشد تا زیر باران بدوند تا ته خط آهن و سر به سر مامور ایستگاه بگذارند و رفاقت‌هایشان را محکم‌تر کنند ... 

شهریور ۱۲، ۱۳۹۴

خط قرمز

در آستانه انرژی‌ام. یعنی به تلنگری بندم‌. چاره ای ندارم باید فاصله ام را با آدم‌های منفی‌نگر و منفی‌باف حفظ کنم. باید بگم‌این خط قرمز من است. اگر می‌خواهی انرژی منفی بدهی این طرف خط نیا. من در آستانه انرژی‌ام ...

مرداد ۲۶، ۱۳۹۴

امضا یک بیاعصاب

ایران که بودم صدای اذان رو دوست نداشتم
اینجا از صدای کلیسا متنفرم. از دنگ و دونگ هر نیمساعت یکبارش که از کله صبح شروع میشه تا ۱۰ شب هم ادامه داره و متاسفانه تعطیل و غیر تعطیل هم سرش نمیشه یا از صدای مزخرف آژیر سر ظهرش که برام خاطره آژیر قرمز روزهای جنگ رو زنده میکنه 
متاسفانه هر جای شهر هم خونه بگیری دور و برش کلیسا هست، عین مسجدهای خودمون که هر محلهای دست کم یکی دو تا داره
دلیل سر و صدای کلیسا و اذان گفتن مسجدها و اینا همه بیدار کردن انسانهاست ظاهرا! حالا یا از خواب شیرین صبحگاهی یا به خیال خودشون از خواب غفلت! 
کاشکی بود به گوش این مدعیان مذهب و این دست اندرکاران بیدار کردن انسانها از انواع خواب میفهموند که ای جان دل، ای عزیز، ای الاغ من اگه بخوام بیدار شم از ساعت و ریمایندر استفاده میکنم و اگه نخوام صد تا کلیسا و مسجد و داد و آژیر و زنگ هم بیدارم نمیکنه پس بی زحمت برای خودنمایی دم به دمت یه راه دیگه پیدا کن
با تشکر 

مرداد ۱۹، ۱۳۹۴

شکافی به وسعت اقیانوس

اینجا شکافی هست بین‌خواسته‌هایم و نیازهایم. شاید هم بین نیازهایم و خواسته‌هایم.
خوب که فکر می‌کنم نمیدانم کدام بر دیگری اولویت داره. حتی نمی‌توانم از هم تفکیکشان دهم. نمیدانم اونی که فکر می‌خواد، دلم‌میخواد نیازه یا خواسته! مثلا نمیدونم فکر کردن، کتاب خوندن، راه درست رو پیدا کردن نیازه یا خواسته!
از طرفی کار خوب داشتن، پول داشتن، خوش بودن، سفر کردن و و و اینا چی؟ از هم تفکیک پذیرند یا نه؟ کی اولویت داره؟
نمیدونم‌ چرا نمی‌تونم اون مدیریت لازم رو روشون داشته باشم!؟
مثلا همین خواب یک آن نیازه یک آن خواسته! بدتر آن‌که آن‌هایی هم هست که از خواب گریزان و بیزارم! از این همه‌ نیاز و‌خواهش به‌خواب !

مرداد ۱۶، ۱۳۹۴

چه‌کسی به جوانی من فکر خواهد کرد؟

حدود ۷۰ سالش می‌شود. این را نه فقط از موهای سفیدش  و‌خط‌های دور چشمش، که از تن چروک شده اش حدس می‌زنم. یک جلیقه پوشیده و یک شلوارک. زیپ‌جللیقه اش باز است و زیرش چیزی نپوشیده. سوار اتوبوس کع شد اول توجهم به خالکوبی‌های روی سینه اش جلب شد و بعد به کتابی که در ذست داشت. دست ِ آخر هم‌نگاهم افتاد به ساعت مچی بزرگ و قرمزی که به دستش بسته بود. دختری خواست جایش را به او بدهد اما سرحال تر از این حرف‌ها می‌نمود. کوله اش رو پشتش انداخل کتابش را باز کرد به میله اتوبوس تکیه داد و گفت هنوز می‌توانم سرپا بایستم دخترجان.
صورتش با وجود پیری هنوز خوب است. از آن صورت‌های خاص مردان ایتالیایی با آن چونه‌های ویژه‌ و‌چشم‌های آبی‌شان. چقدر دلم می‌خواست بدانم دقیقا جوان بوده چه شکلی بوده و چه روزگاری داشته ..

مرداد ۱۳، ۱۳۹۴

کاش بیشتر بنویسم ...

باید بیشتر بنویسم پیش از آنکه باز واژه‌ها راه‌پیمایی‌های شبانگاهی‌شان را در لابلای چین و چروک‌های مغزم شرپع کنند.
باید بیشتر بنویسم از حرف‌هایی که لابلای دندان‌هایم خرد می‌شوند و صدای فریادشان در گوشم طنین می‌اندازد..
باید بیشتر بنویسم ..

شک می‌کنم به آینه ...

دو سال گذشته و چند روز پیش برای اولین بار شک کردم! تصمیم درستی بود؟

خرداد ۲۶، ۱۳۹۴

خودبيشعورنپندارى!

در كتاب بيشعورى ترجمه محمود فرجامى نوشته:
"خصوصيات مشترك بيشعورها اينها هستند:
- خودپسندى فجيع
- نفرت انگيزى بى حد
- خيرخواهى متكبرانه
- ضميرناخودآگاه غيرقابل نفوذ
- كسب قدرت با خوار و خفيف كردن ديگران
- امتناع از صفات اصلى انسانى
- سواستفاده بى رحمانه از آدمهاى ساده"
بنظرم بعد از نوشتن اين كتاب بايد اين گزينه هم اضافه ميشد: "بيشعور پنداشتن همگان به غير از خود" 
انگار يه جورايى همه اونايى كه اين كتاب رو ميخونند ميخوان به بقيه ثابت كنند كه چنين خصوصياتى در رفتار و كردارهاشون وجود داره و بايد اصلاح بشه، ولى دريغ از كمى خودنگرى... 

خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

همین‌قدر معلق ..

ما یک جایی هستیم بین زمین و آسمون
نه به ایران تعلق داریم نه به خارج از ایران یعنی همین جاهایی که داریم برای موندن توش خودمون رو به آب و آتیش میزنیم.
هر چند وقت یک بار از خودم می‌پرسم آخرش چی؟ همه اینا برای چی؟
گاهی حتی به خودم میگم من اگه بچه دار بشم بچه ام فارسی یاد میگیره؟ بعد میگم چرا باید یاد بگیره؟ بعد میگم چرا نباید یاد بگیره؟ بعد دقیقا همونقدر که جواب های قانع کننده برای هر دو سوال دارم همون قدر از جواب ها به هر دو سوال قانع نمیشم
همین اتفاق هر بار که میپریم خب آخرش که چی؟ پیش میاد.. همون قدر که میدونم چرا دارم به آب و آتیش میزنم همونقدر نمیدونم. همونقدر که میخوام همونقدر نمیخوام. همونقدر که موندنی ام همونقدر رفتنی ام .. 

اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۴

سگ كشي

سكانس اول روز اول 
ايران
سگ زوزه ميكشد، دوربين تكان سختى ميخورد و مردى با اشتياق به سگ كه درد ميكشد نگاه مي كند ،سگ هنوز جان دارد مرد سوزن را به بدن حيوان فرو ميكند و دوباره چيزى تزريق ميكند ، حيوان بيچاره ناله اي عميق تر ميكند و جان ميدهد 
اين كار چند بار با چند سگ ديگر تكرار ميشود 

سكانس دوم روز دوم
ايتاليا
خبرى در روزنامه محلى چاپ ميشود، دو گربه و يك سگ از خوردن پنير حاوى ميخ در خيابان هاى شهر جان داده اند، . روزنامه به شهروندان هشدار ميدهد كه مواظب باشند حيوان هايشان چيزى در خيابان نخورند...

سكانس اول روز دوم
ايران
خبر سگ كشي در تمام سايت ها و روزنامه ها چاپ ميشود، ويديو هزاران بازديد دارد، توييتر و فيسبوك پر از پيام هاى انجار ميشود، مرد فراخوان گرهمايي در برابر دفاتر مربوطه را مي دهند، جمعيت شعار ميدهد از سگ كشي تا اسيد پاشي از بي پولى تا فساد، مردم به همه چيز اعتراض مي كنند، خبر در تمام دنيا مي پيچد خبرگزاري ها از ايرانى ها به عنوان دشمن حيوانات و سگ ها نام مي برند …
 مجرمان آزاد مي چرخند حتى شايد هنوز مشغول به كار! البته با هشدارى نسبت به اطرافيان و عدم فيلم برداري! 

 سكانس دوم روز دوم
ايتاليا
مجرم دستگير ميشود و همه دنيا درك ميكنند كه گاهى ممكن است ديوانه اي در شهرى كار اشتباهى انجام دهد! 

فروردین ۰۱، ۱۳۹۴

اسفند ۲۷، ۱۳۹۳

فیلینگ هانگری ..

من دلم غذای چرب و گرم و خوشمزه خونگی میخواد. نه نه دلم غذای مامان پز میخواد. مثلا رشته پلو با گوشت قلقلی یا سبزی پلو ماهی شکم پر یا از اون کوفته تبریزی خوشمزه ها اون مدلی که فقط مامانم بلده درست کنه. زرشک پلو با مرغ، باقالی پلو با ماهیچه یا قرمه سبزی با ته دیگ، لوبیا پلو  یا حتی همون استمبلی ولی با طعم خونه پدری ... :(

اسفند ۲۴، ۱۳۹۳

میدانی؟


من به یک خانه و یک باغچه
به یک سلام و صبح بخیر مهربان
به چند کتاب و چای و کمی آفتاب
من به دل خوشی های کوچک قانعم

اسفند ۱۰، ۱۳۹۳

گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟

اين روزها دلم ميخواد همه دغدغه ام چيزهاى كم دردسر باشد، در حد گردگيرى خانه، گلهاى گلدان٫ اضافه وزن و لاغرى گربه ، حتى دوست پسر جديد دختر همسايه
اين روزها دلم ميخواهد كار خاصى نكنم، چيز خاصى ايجاد نكنم، مدير هيچ شركت و پروژه اى نباشم، شب ها زود بخوابم كه پوست صورتم خراب نشود و صبح ها زود بيدار شوم كه شاداب باشم. 
اين روزها دلم دغدغه هاى الكى مي خواد ، نيازهاى دم دستى، حرف هاى صد من يك غاز، دلخوشى هاى الكى 
اين روزها دلم گل شبدر بودن ميخواهد 

اسفند ۰۹، ۱۳۹۳

و باز هم بي جواب

ساعت ٤.٤٥ صبح شنبه است و من بايد خواب باشم ولى ٤٥ دقيقه است بيدارم و از فكر و خيال به خودم مي پيچم. فكر ميكردم روزهاى خوبى در راهه ولى ظاهرا نيست، پر شدم از يك عالم خستگى ذهنى و بدگمانى و بددلى نسبت به آدم ها و رفتارهاشون در پس پرده. وقتى پاى پول و قدرت وسط باشه چقدر همه چيز تحت الشعاع قرار ميگيره و چقدر همه آدم ها لياقت اين رو ندارند كه قدرت داشته باشند حتى شعورش رو ! 
هى دارم به اين نتيجه گيرى نزديك تر ميشم كه عدالتى وجود نداره  دليلش هم اينه كه پول و قدرت در دست اكثر كسانى هست كه شعور استفاده ازش رو ندارند. 
يه كارى رو دوستانه شروع كرديم و حالا ادم ها نه به چشم دوست بلكه بيشتر به چشم حريف به هم نگاه ميكنند حريفى كه نبايد ازش عقب بيفتند …
كى به آرامش ميرسم؟ … 
و باز همون سوال هميشگى، اين همون چيزيه كه ميخواستم؟ 

بهمن ۰۷، ۱۳۹۳

به امیدی که ساحل داره این دریا ! .. به امیدی که آروم میشه تا فردا ! ..

خواب می دیدم آب دریا یکهو پایین رفته و یک عالمه ماهی توی ساحل و بیرون از آب ماندند و یکی یکی دارند جون می دهند. من می خواستم یکی یکی برشون گردونم توی آب اما نمیشه تکون می خورند بزرگ هستند و من زورم بهشون نمیرسه. مردم فقط تماشا می کنند من هی کمک می خواهم اما هیچکسی کمک نمی کنه. همه فقط نگاهی می کنند سری تکون می دهند یا گاهی نظری می دهند و رد می شوند. حتی بعضی ها بهم پوزخند می زنند. نمی دانم دقیقا به چی. شاید به حماقتم...
یکی از ماهی ها باله های رنگی داشت. اما تکون نمی خورد می خواستم با موبایل ازش عکس بگیرم که حرکت کرد زورم بهش نمی رسید به طرز احمقانه ای دست هایم را به هم می کوبم به این امید که شاید از صدا بترسد و برای دور شدن از من و نزدیک شدن به آب تلاش کند .. احمقانه بود اما جواب می داد ماهی خودش را می کشید سمت آب. دوییدم سمت بقیه ماهی ها پشت سرشون دستام رو با شدت به هم می کوبیدم ماهی ها به جنب و جوش در آمده بودند و تکان می خوردند حرکت می کردند به سمت آب ...
 سرم را بالا آوردم .. چقدر این ساحل بزرگ بود چقدر ماهی هنوز مانده ... چقدر من تنهام ... 

بهمن ۰۴، ۱۳۹۳

یا مرا ببر یا خیال را ..

آدم‌ها را خیال می‌کنم، ترسناک و پر از استیصال ..
من ازین حجم عظیم ترس‌هایی که در جای جای خیالم لانه‌‌ کرده گریزانم. 

دی ۲۸، ۱۳۹۳

برای کودکی که هرگز ندیدم..

هر شب می‌خوابی و نوزادت رو بغل می‌گیری و در حالی که نازش می‌کنی و به چشمای و دماغ و لبای کوچولوش نگاه می‌کنی به کارایی که باید انجام بدی فکر می‌کنی .. به ایمیل هایی که باید بفرستی به تلفن هایی که باید برنی به اداره مهاجرت به اداره پست.. یهو چشمت میفته به موهای نرم و‌نازک‌روی سرش و با خودت میگی یادم باشه براش یه گل سرقرمز همرنگ لباش بخرم .. انگشتت رو‌ می‌ذاری لای دستای کوچیکش چشمات رو‌می‌بندی و به صدای نفس های آرومش گوش میدی..
اما صبح‌ که بیدار میشی لبای قرمز کوچولوش کبود شده دیگه و هیچ‌ گل‌سری همرنگش نمی‌تونی برای موهاش بخری... دیگه هیچ دستی انگشتت رو سفت بغل نمی‌کنه .. دیگه هیچ ‌نفس‌های ظریفی لالایی شبات نمیشه.. دیگه آینده هیچ‌ کودکی دغدغه فردات نمیشه ..
راستی هنوزم به‌کارهای فردات فکر می‌کنی؟

دی ۲۷، ۱۳۹۳

زمستان عجیبی‌ست...

کنار لبه پنجره آشپزخانه سه تا گلدان دارم. ارکیده، لیمو ترش و شاهی ..
زمستان عجیبی است امسال. ارکیده ام تا چند روز دیگر گل می‌دهد. هسته های لیموترشی که ‌کاشته بودم برگ‌های سبز تازه داده‌اند و شاهی‌ها تند و تند جوانه می‌زنند و بزرگ می‌شوند..
کنار پنجره ایستاده و باران را تماشا می‌کنم. کف زمین سرد است. گاهی یک‌ پایم را بلند می‌کنم و به داخل ساق پای دیگرم می‌چسبانم تا گرم شود. به‌ حد کافی که گرم شد جایش را با پای دیگر که از سرما تقریبا بی‌حس شده عوض میکنم.
آدم های زیر باران با چتر های رنگ رنگی‌شان و سرهایی که میان شالگردن و‌کاپشن فرو برده‌اند، بی هیچ نگاهیبه تندی از کنار هم رد می‌شوند. حتی ماشین ها وقتی باران‌ می‌آید تندتر حرکت می‌کنند. از این بالا از پشت پنجره انگار دنیا با همه آدم هایش در عجله هستند. قبلا همیشه خیال می‌کردم آدم‌ها زیر باران تند تند می‌روند که به مقصدی، سقفی، سرپناهی برسند. اما الان به نظرم می‌رسد تلاششان بیشتر برای فرار کردن باشد تا رسیدن...
انگار این روزها همه در فرارند. در فرار از یکدیگر، در فرار از واقعیت، در فرار از زندگی ..
زمستان عجیبی است .. گلدان های پشت پنجره ام گل می‌دهند و من با پاهای یخ زده مردم را از بالا تماشا می‌کنم و در تلاشم برای فرار از لحظه‌هایم ..

دی ۱۴، ۱۳۹۳

..

کاش وزن سنگین همه حرف هایی که توی عصبانیت زدید و توی دلم تلنبار شد رو می دونستید.
یک عالم فکر توی ذهن من مثل موریانه می چرخه ...
می ترسم. دلم می خواد فرار کنم. دلم میخواد فراموش کنم... دلم میخواد برم برگردم به نقطه صفر.. به نقطه پوچ ..

دی ۱۱، ۱۳۹۳

گم شده‌ایم لابلای این همه هیچ ...

یک دختر افغان اهل مزار شریف توی یکی از پیج های ایرانی در ایتالیا پرسیده بود از کجا میتونه گلاب بخره؟ آیا مغازه ایرانی در فلورانس هست؟ چند نفر بهش آدرس دادند و ‌گفتند اگر پیدا نکرد میتونه از اونها بگیره، اما چون ‌میخواست برای دوستای ایتالیاییش شیرینی بپزه مقدار زیادی نیاز داره و‌حتما باید از مغازه خرید کنه.. یکی بهش جواب داده بود که بهترین گلاب ها رو می تونه از مغازه های عربی بخره و اون در جوابشون ‌گفته بود که من فکر می کردم بهترین گلاب برای کاشان هست؟! چند نفری هم بهش سال نو رو تبریک‌ گفته بودند و اون در جواب تشکر کرده بود اما گفته بود که من نوروز رو جشن می گیریم...
البته نوروز را در خیلی از کشورها علاوه بر ایران جشن ‌میگیرند. در افغانستان، پاکستان، تاجیکستان و بخش هایی از هندوستان و شاید خیلی جاهای دیگه که من ندونم. منظورم از جشن بعنوان یک رویداد ملیه وگرنه‌ که هرساله در همه جای دنیا ایرانی هایی هستند که این روز رو جشن بگیرند..
اما بیشتر هدفم از بیان کردن روایت بالا، بررسی رفتاری جامعه ایرانی بود چه در داخل ایران و چه در خارج از ایران. البته من نه جامعه شناسم و نه قصد دارم کسی رو قضاوت کنم فقط می خوام دیدگاهم رو درباره یک‌سری رفتارها و آنچه که بعدها از این رفتارها ناشی میشه بیان کنم.
در دنیایی زندگی می کنیم که به واسطه اینترنت همه به هم ‌وصل شده اند. همه از هر اعتقادی و از هر باوری. این می‌شود که با هر اتفاقی همراه جماعت میشویم. هر چه خیل افرادی که در پی یک اتفاق در حرکتند بیشتر باشد جمعیت بیشتری نیز همراه آنها میشوند. حکایت ضرب المثل خواهی نشوی رسواست.. هرچند که‌ همیشه حرف از رسوایی نیست. در بیشتر موارد شمه هایی از مثلا روشنفکری و مدرن بودن افراطی تیز به چشم‌ میخورد. البته مدرنیسم کاملا کورکورانه. مثلا وقتی همه دنیا کریسمس را جشن‌ می‌گیرند چرا ما نگیریم؟ جالب ترش این است که خیلی ها دقیقا فلسفله جشن گرفتن کریسمس را نمی دانند. اصن چه روزی است؟ درخت برای چیست؟ بابانوئل کیست ؟ و و و .. حتی می‌گویند کریسمس خوب است برف می‌آید حس زندگی دارد اما نمی‌دانند کشورهایی هستند که کریسمس‌شان اول تابستان است و نه تنها از برف خبری نیست هوا بسیار هم ‌گرم است! اما چیزی که بیشتر به چشمم می‌آید این روزها این است که‌کسانی که‌ کریسمس را جشن می‌گیرند تا همین چند هفته قبل در عزاداری های محرم و صفر سر و‌ سینه ‌چاک‌ می دانند که اعتقادتشان عمیق و محترم است ... البته اعتقادتتان محترم است اما سست و بی هدف است .. هر طرف باد بیاید می‌رود .‌..
چیزی که بیستر از همه دلم را می‌سوزاند ذوق و‌شوق ایرانی های داخل کشور از مراسم‌ سال نوی میلادی است. البته آتش بازی دیدن و نصفه شب در خیابان جشن‌گرفتن خوب است اما مفهوم سال نو در همه جا کم ‌و بیش یکسان است. بودن در کنار خانواده و عزیزان، دید و بازدید، رعایت برخی رسم و رسومات، هدیه گرفتن و ... بعد همان هایی که این همه ذوق سال نوی میلادی را دارند به‌ محض آن که نوروز شود، از تکراری بودن مراسم و بی حوصلی دیدن اقوام و خستگی سفر کی نالند..
لذت بردن را یاد نگرفته ایم یا مرغ همسایه غاز دلچسب تریه؟

نگرانی‌م از اینه که ‌چند صباح دیگه که غرق شدیم ‌در مراسم هالوین و شکرگذاری و‌ کریسمس و .. و نوروز به نام‌ کشور دیگری ثبت شد، آه و فغان در آید که چه ساکت نشسته اید در کنار مولوی و‌ خلیج فارس و چه‌ و چه و چه نوروزمان را نیز بردند ...