اوایل اتاقش ته حیاط خانه بود. زمستانها وسط اتاق یک کرسی داشت که روی آن همیشه نخود و کشمش داشت. همیشه. توالتش هم آن طرف حیاط بود. یادم هست که از این که برای توالت رفتن توی سرما از لای برف رد شود چقدر سختش بود. اما ترجیح میداد مستقل باشد تا برود بالا درون خانه
بعدها که خانه را بازسازی کردند اتاقش از ته حیاط جابه جا شد. آمد چند پله بالاتر اما همچنان ته خانه. وارد اتاق که میشدی خودش را اول از همه میدیدی. همان رو به روی در مینشست. یک پشتی زیرش یکی هم پشت کمرش میگذاشت. سمت راستش سماور همیشه روشنش بود و سمت چپش یخچال. زمستانها رو به رویش کرسی بود و کمی آن طرف تر یک چراغ نفتی که رویش غذایش را میپخت. کنار سماور بساط سیگارش را میگذاشت. دکتر بهش گفته بود نباید زیاد سیگار بکشه اما گوش نمیکرد. سیگارش را همیشه با انگشتهایش خاموش میکرد برای همین هم انگشتهای زبر بود. از آن زبرهای دوست داشتنی.
یک عینک ته استکانی میزد. بعد از این که آب مروارید چشمهایش را عمل کرده بود حتی عینک ته استکانی هم جواب نمیداد. من را از صدایم بیشتر تشخیص میداد تا از قیافهام . مخصوصا اون اواخر..
ننه صدایش میکردیم. مادربزرگ مادرم و مادربزرگ پدرم بود. یادمه اون موقعها وقتی به بقیه میگفتم که ننه هم مامانبزرگ بابا است و هم مامان همه میگفتند مگر میشود؟ حالا که شده بود..
یکبار بهش گفتم ننه داستان زندگیات را میگی من بنویسم؟ یکم نگاهم کرد یک سیب برداشت؛ سیب قرمز. گفت دختر که بودم منم همینطور سرخ بودم. بعد از توی جعبه کبریتهایش یک کبریت درآورد نصفش کرد و توی سیب فرو کرد. بعد یکی دیگر و باز یکی دیگر. تمام سیب را پر از چوب کبریتهای نصفه کرد. یک نخ از گوشه لباسش کند و چوبک سر سیب را با آن بست. با دست ضربهای به چوب کبریتهای روی سیب زد. سیب چرخید باز ضربه زد و سیب باز چرخید. به من گفت من که بچه بودم این سیب اسباب بازیام بود. بعد رفت ته حیاط. گفت میرود توالت...
همیشه لباسهایش را خودش میدوخت. از اضافه پارچه لباسهایش که چیت و گلدار بودند برای عروسکهای من هم عین پیراهنهای خودش درست میکرد. چقدر دوستشان داشتم. چقدر خودش را دوست داشتم.
چند وقتی بود که مریض شده بود. بیمارستان رفته بود و توی اون اتاق ته خانه خوابیده بود. حتی انگار زمین هم خورده بود. چندباری خواستم به دیدنش بروم اما دروغ چرا تنبلی کردم. یک روز عصر وقتی کلاس دانشگاهم تموم شد بابا اومده بود دنبالم. گفت میرویم آن خانه. ناخودآگاه پرسیدم ننه خوبه؟ گفت دیگه خوب تر از این نمیتونه باشه. فهمیدم که رفته برای همیشه رفته و من برای آخرین بار ندیدمش .. پیش از رفتن نبوسیدمش .. از ننه برای من یک عینک ته استکانی باقی ماند و یک عالم حسرت ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر