اسفند ۰۵، ۱۳۹۴

اما دریغ می‌کنیم ..

صبح نشسته بودم داشتم چایی میخوردم که صدایی شبیه ناله یک زن شنیدم، انگار یک زنی کتک خورده یاشه بعد روی زمین بکشندش و اونم هی ناله کنه. خیلی صدای بدی بود. فکر کردم همسایه دعواشون شده..دعوا به کتک‌کاری رسیده وحالا یکی از درد ناله می‌کنه.. اصن نمیدونم چرا هر صدایی میاد هی فکر میکنم یکی با یکی دعواش شده!
صدای ناله هی بلندتر میشد رفتم دم پنجره دیدم یه پیرزن حدودا ۷۰ ساله با یک کت قرمز خوشگل وکیف سبدی/حصیری نشسته روی زمین کنار خیابون و چند تا زن و مرد هم دورش جمع شدند. یکی داشت با تلفن حرف میزد بگمونم به آمبولانس زنگ میزد. یکی رو به روش روی زمین نشسته بود و باهاش حرف میزد دو تا هم طرفینش با سه فاصله معقولی ایستاده بودند. کار خاصی نمیکردند و بیشتر فقط حضور داشتند اما سعی میکردند دور پیرزن رو هم زیاد شلوغ نکنند ... 
دختری که رو به روش نشسته بود با پیرزن حرف میزد، پشتش به من بود اما نمیدونم چرا حس میکردم مهربونه! ناله‌های پیرزن قطع شده بود و حالا یه دستمال دستش بود گاهی توش فین میکرد و اشکاش رو پاک میکرد و دروغ چرا انگار ازین که در مرکز توجه بود لذت می‌برد، با این که زمین خرده بود و درد می‌کشید...
یکم نگاهشون کردم بعد رفتم ادامه چای‌م رو خوردم بعدش هم رفتم سراغ کارم و کلا یادم رفت پیرزنی در همین نزدیکی از درد ناله می‌کرد...
 دوازده ساعت یک‌ریز پای کامپیوتر بودم. دیگه بستمش. کمرم، گردنم وچشمام درد گرفته .. موبایل دستم گرفتم که یکم دراز بکشم و بعدش یکم کتاب بخونم که دیدم باز داره صدای گریه میاد...
این گریه اما خوشبختانه مال دعوا نبود! صدای گریه بچه همسایه بالایی بود که احتمالا دلش می‌خواست مرکز توجه باشه! یکی باهاش بازی کنه، حرف بزنه یا بغلش کنه... 
یادم به پیرزن صبحی افتاد.. از ابتدا تا انتهای زندگی ، همه گریه‌هامون با کمی توجه و محبت به خنده‌ تبدیل میشه.. اما دریغ می‌کنیم...