فروردین ۲۸، ۱۳۹۶

اوهوم. یه روزی هم دنیا به کام ما میشه...

گفت خوبه که از ظاهر آدم‌ها، اونقدری معلوم نمیشه چقدر پول توی جیبشون دارند.
گفتم فکر کن آدم‌ها به اندازه پولی که توی جیبشون بود شدت رنگشون کم و زیاد می‌شد. هرچی پول‌دار تر پررنگ‌تر و هرچی فقیرتر بی‌رنگ‌تر و محوتر. یعنی مثلا حتی یکی ممکن بود از شدت بی‌پولی به حد محو بودن برسه. بعد آدم‌ها برای اینکه از شدت بی‌رنگی به کلی محو نشن هی مجبور بودن برن خودشون رو به پول‌دارها بمالند که یه رنگی بگیرند.
گفت الان هم همینجوریه. همه دارند خودشون رو به پول‌دارها می‌مالند اما یه طور دیگه

گفتم یه زمانی چاق بودن نشونهٔ ثروتمندی بود و لاغری نشونه بیماری و سوتغذیه. الان نمی‌فهمی اونی که انقدر لاغر داری از بی غذایی رنج می‌بره یا بهترین مانکن برند گوچی‌ه! حالا فکر کن یه روزی هم برسه کمرنگ بودن مد بشه. اونوقت پولدارهای پررنگ باید در به در دنبال فقیرها باشند تا خودشون رو بمالند بهشون تا بتونند با کم‌رنگ شدن به مد روز نزدیک باشند...

فروردین ۲۵، ۱۳۹۶

هر چقدر هم که بخوام...

یادم میاد ۱۲ - ۱۳ سالم بود؛ تازه روسری و مانتو پوشیدن رو شروع کرده بودم و فکر می‌کردم که دیگه بزرگ شدم. دیگه اومدم توی دنیای آدم بزرگ‌ها. تابستون اون سال بعد از تعطیل شدن مدرسه‌ها مامانم یک جلسه منو برد فرهنگسرای اندیشه نزدیک پل سیدخندان. اونجا کلاس سفال‌گری داشتند و من خیلی کار کردن با این میزهای گردون سفالگری رو دوست داشتم. به خیالم که اولین روز گل بازی و ساختن کوزه‌های جذاب شروع میشه اونم با جدیتی هرچی بیشتر.
بعد من میتونم شعرهای خیام رو واسه کوزه های چاق و لاغر، کوتاه و بلندم بخونم و ازشون بپرسم کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش بعد هم چشم هام رو ببندم و بوی خاک کوزه‌ها ببلعم.
اما جلسه اول اینطوری نبود. من بزرگترین شاگرد کلاس بودم. کنار من پر از بچه‌های کوچیک بودند که هیچ کدوم مانتو و روسری نپوشیده بودند. دست و بالشون باز بود و واسه خودشون از این طرف به اون طرف می‌دویدند. مربی گفت هر کی یک تیکه گل برداره و یه چیزی درست کنه. دور تا دور اتاق رو نگاه کردم. هیچ میزی گردونی نبود. هیچ اثری از جای میز هم نبود. فقط چند تا صندلی بود که ما روشون نشسته بودیم. به هر کدوممون گل داد گفت خب شروع کنید. خب من هیچ ایده‌ای نداشتم بچه های کوچیک تر واسه خودشون شکل های عجیب غریب می ساختند. من میخواستم یه شاهکار هنری خلق کنم. باید از کجا شروع می‌کردم؟ نمیدونستم. چی می خواستم بسازم؟ نمی دونستم اما حتما باید یه چیز خوب می ساختم نه از اون چیزای بچه گونه و شاد و شنگول که بقیه بچه های کلاس داشتند درست میکردند. گل توی دستم رو هی فشار میدادم اما هیچ ایده ای نداشتم. بچه ها با گل هاشون بازی میکردند و چقدر شاد بودند. بچه بودند دیگه. من به هر حال بزرگ شده بودم. خیلی بزرگ. من نیومده بودم اونجا گل بازی کنم. من میخواستم کوزه های دنیای خیام رو بسازم. میخواستم بتونم بگم این دستی است که بر گردن یاری بوده است. اما نشد. من حتی یه توپ ۴۰ تیکه هم نتونستم بسازم. تمام مدت کلاس فقط گل رو توی دستم فشار دادم و هیچی درست نکردم. عوضش اون بچه ها که بزرگ نشده بودند و دنیای شاد کودکانه داشتند یه عالمه شکل های عجیب غریب درست کردند بعد رنگشون کردند بعد دور هم هی خوشحالی کردند. 
من از جلسه بعد دیگه نرفتم. بچه بازی دوست نداشتم آخه من بزرگ بودم! یه چیزی منو از بچه بودن منع میکرد من ِ ۱۲ ساله آخه چرا انقدر بزرگ شده بودم که نتونم با گل حتی یه چیز خنده دار و جالب درست کنم. من هنوز هم به اندازه همون من ِ ۱۲ ساله بزرگم. خیلی بزرگ‌ترم. هنوزم دستم به درست کردن چیزهای بامزه بچه گونه نمیره. آخه میخواستم دنیا رو فتح کنم. دنیا رو از نو بکوبم و بسازم. نمیخواستم بچه بازی کنم. دنیا رو نتونستم بسازم. هیچ کوزه‌ای هم هیچ وقت نتونستم بسازم. البته مهم نیستند. چیزی که مهمه اینه که الان دلم میخواد فقط بچگی ام رو دوباره بسازم اما این رو اصلا نمیتونم، هرچقدر هم که بخوام...