مرداد ۰۳، ۱۳۹۶

کاش خوابم ببره اما خواب نبینم..

توی فیسبوک لاگین میکنی و تایم لاینت رو میگردی بعد از چند تا خبر زرد و تکراری، یکم پایین تر عکس‌های عروسی دوستت رو میبینی، عکس‌ها رو نگاه می‌کنی و با شادیشون شریک میشی بهشون تبریک میگی و کلی آرزوی شادی و خوشبختی می‌کنی. در حالی که هنوز ته مونده لبخند روی لبته میونده میایی پایین‌تر و میبینی یه دوست دیگه عکس پدرش رو گذاشته و غمگین میشی لبخند روی لبت می‌ماسه، تسلیت میگی و از فیسبوک میایی بیرون. سرعت تغییر و نوسان این دو حس انقدر زیاده که احساس می‌کنی هرلحظه ممکنه قلبت ترک بخوره.

بعد میشینی زل میزنی و صفحه مانتیور و هزارتا فکر عوضی و اعصاب خورد کن میاد توی سرت. تف و لعنت میکنی به دوری و انتخاب‌های زندگی. سردردت باز اوج می‌گیره. دیگه هیچی کمک نمیکنه نه قرص نه چای. شاید کمی خواب. تلگرام رو باز می‌کنی مسج بدی و حال و احوال کنی اما می‌ترسی از این پیام‌های الکی خوشی که حس واقعیت رو نشون نمیده میترسی از بغل ها و بوس های الکترونیکی نفرت داری موبایل رو پرت میکنی سرت رو زیر بالش فرو میکنی و میگی کاش خوابم ببره اما خواب نبینم..

تیر ۲۶، ۱۳۹۶

یک باید تازه...

باز باید یک هدف تازه بسازم. همه قبلی‌ها یا گم شدند یا به درد نخوردند. باید راه تازه‌ای پیدا کنم برای رهایی از رخوت ذهن. می‌یابم. می‌دانم.

فروردین ۲۸، ۱۳۹۶

اوهوم. یه روزی هم دنیا به کام ما میشه...

گفت خوبه که از ظاهر آدم‌ها، اونقدری معلوم نمیشه چقدر پول توی جیبشون دارند.
گفتم فکر کن آدم‌ها به اندازه پولی که توی جیبشون بود شدت رنگشون کم و زیاد می‌شد. هرچی پول‌دار تر پررنگ‌تر و هرچی فقیرتر بی‌رنگ‌تر و محوتر. یعنی مثلا حتی یکی ممکن بود از شدت بی‌پولی به حد محو بودن برسه. بعد آدم‌ها برای اینکه از شدت بی‌رنگی به کلی محو نشن هی مجبور بودن برن خودشون رو به پول‌دارها بمالند که یه رنگی بگیرند.
گفت الان هم همینجوریه. همه دارند خودشون رو به پول‌دارها می‌مالند اما یه طور دیگه

گفتم یه زمانی چاق بودن نشونهٔ ثروتمندی بود و لاغری نشونه بیماری و سوتغذیه. الان نمی‌فهمی اونی که انقدر لاغر داری از بی غذایی رنج می‌بره یا بهترین مانکن برند گوچی‌ه! حالا فکر کن یه روزی هم برسه کمرنگ بودن مد بشه. اونوقت پولدارهای پررنگ باید در به در دنبال فقیرها باشند تا خودشون رو بمالند بهشون تا بتونند با کم‌رنگ شدن به مد روز نزدیک باشند...

فروردین ۲۵، ۱۳۹۶

هر چقدر هم که بخوام...

یادم میاد ۱۲ - ۱۳ سالم بود؛ تازه روسری و مانتو پوشیدن رو شروع کرده بودم و فکر می‌کردم که دیگه بزرگ شدم. دیگه اومدم توی دنیای آدم بزرگ‌ها. تابستون اون سال بعد از تعطیل شدن مدرسه‌ها مامانم یک جلسه منو برد فرهنگسرای اندیشه نزدیک پل سیدخندان. اونجا کلاس سفال‌گری داشتند و من خیلی کار کردن با این میزهای گردون سفالگری رو دوست داشتم. به خیالم که اولین روز گل بازی و ساختن کوزه‌های جذاب شروع میشه اونم با جدیتی هرچی بیشتر.
بعد من میتونم شعرهای خیام رو واسه کوزه های چاق و لاغر، کوتاه و بلندم بخونم و ازشون بپرسم کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش بعد هم چشم هام رو ببندم و بوی خاک کوزه‌ها ببلعم.
اما جلسه اول اینطوری نبود. من بزرگترین شاگرد کلاس بودم. کنار من پر از بچه‌های کوچیک بودند که هیچ کدوم مانتو و روسری نپوشیده بودند. دست و بالشون باز بود و واسه خودشون از این طرف به اون طرف می‌دویدند. مربی گفت هر کی یک تیکه گل برداره و یه چیزی درست کنه. دور تا دور اتاق رو نگاه کردم. هیچ میزی گردونی نبود. هیچ اثری از جای میز هم نبود. فقط چند تا صندلی بود که ما روشون نشسته بودیم. به هر کدوممون گل داد گفت خب شروع کنید. خب من هیچ ایده‌ای نداشتم بچه های کوچیک تر واسه خودشون شکل های عجیب غریب می ساختند. من میخواستم یه شاهکار هنری خلق کنم. باید از کجا شروع می‌کردم؟ نمیدونستم. چی می خواستم بسازم؟ نمی دونستم اما حتما باید یه چیز خوب می ساختم نه از اون چیزای بچه گونه و شاد و شنگول که بقیه بچه های کلاس داشتند درست میکردند. گل توی دستم رو هی فشار میدادم اما هیچ ایده ای نداشتم. بچه ها با گل هاشون بازی میکردند و چقدر شاد بودند. بچه بودند دیگه. من به هر حال بزرگ شده بودم. خیلی بزرگ. من نیومده بودم اونجا گل بازی کنم. من میخواستم کوزه های دنیای خیام رو بسازم. میخواستم بتونم بگم این دستی است که بر گردن یاری بوده است. اما نشد. من حتی یه توپ ۴۰ تیکه هم نتونستم بسازم. تمام مدت کلاس فقط گل رو توی دستم فشار دادم و هیچی درست نکردم. عوضش اون بچه ها که بزرگ نشده بودند و دنیای شاد کودکانه داشتند یه عالمه شکل های عجیب غریب درست کردند بعد رنگشون کردند بعد دور هم هی خوشحالی کردند. 
من از جلسه بعد دیگه نرفتم. بچه بازی دوست نداشتم آخه من بزرگ بودم! یه چیزی منو از بچه بودن منع میکرد من ِ ۱۲ ساله آخه چرا انقدر بزرگ شده بودم که نتونم با گل حتی یه چیز خنده دار و جالب درست کنم. من هنوز هم به اندازه همون من ِ ۱۲ ساله بزرگم. خیلی بزرگ‌ترم. هنوزم دستم به درست کردن چیزهای بامزه بچه گونه نمیره. آخه میخواستم دنیا رو فتح کنم. دنیا رو از نو بکوبم و بسازم. نمیخواستم بچه بازی کنم. دنیا رو نتونستم بسازم. هیچ کوزه‌ای هم هیچ وقت نتونستم بسازم. البته مهم نیستند. چیزی که مهمه اینه که الان دلم میخواد فقط بچگی ام رو دوباره بسازم اما این رو اصلا نمیتونم، هرچقدر هم که بخوام...

فروردین ۱۰، ۱۳۹۶

خنگی یا پیری؟!

از نشونه‌های بالا رفتن سن همین بس که هرچی میخوانی تو مغزت نمی‌ره هرچی تلاش می‌کنی فکرت متمرکز نمیشه و در نتیجه از هرچی خوندن و تمرکز کردنه بیزار میشی 😪😖

فروردین ۰۹، ۱۳۹۶

من گزندم

آجر ها را یکی یکی رو هم میچینم. این دیوار سالهاست که در حال شکل گرفتن است. پیشتر قرار بود اتاقی به وسعت چند صد نفر بسازم و آجر ها رو تا بی نهایت بالا ببرم. من باشم و این چند صد نفر و همه دنیا به کناری.. 
هر چه آجرهای بیشتری میچینیم دیواره ٔ اتاق ضخیم تر و مساحت اتاق کم تر میشود. هر آدمی که میرنجد، هر حرفی که سنگین است، هر کنایه ای که دلگیر می کند، هر دلی که می شکند و ... و دیواری که ضخیم تر می شود. 

فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

قلم و کاغذ

یک کاغذ و چندین قلم همیشه کنار دستم است که بنویسم. چیزهایی هست که باید بنویسم. چیزهایی که شاید یک داستان بی سر و ته باشد یا شاید هم تفکراتی که در لابلای لایه‌های خیالاتم پنهانند؛ اما میدانم جایی چیزهایی هست که باید پیدایشان کنم و روی کاغذ جا بگذارمشان. 
یک کاغذ خالی و چند قلم مدت‌هاست اینجاست و من هر روز نگاهشان می‌کنم. این‌ها چرا اینجایند؟ آها چیزهایی بود که می‌خواستم بنویسم...

فروردین ۰۳، ۱۳۹۶

پیرمرد - ۱

پیرمرد را چند سال است که می‌بینم. نه نامش را می‌دانم نه آدرس خانه‌اش را
پیرمرد نیمه سمت چپ بدنش کاملا بی حس است. پایش را با کمک پای دیگر و یک عصا می‌کشد. دستش هم که آویزان است.
اگر صبح از خانه بیرون بروم حتما می‌بینمش. در مسیر سه‌گانه‌ای که کشف کرده‌ام صبح‌ها طی می‌کند. از خانه یا شاید هم اتاقش در خانه سالمندانی که همین نزدیکی‌هاست بیرون می‌آید، به تاباکی محل می‌رود و سیگاری می‌خرد بعد کشان کشان خودش را به باری که نبش خیابان قرار دارد می‌رساند. این که چقدر می‌ماند و چه می‌خورد نمی‌دانم چون من همیشه یا وقت بیرون آمدن از تاباکی می‌بینمش یا هنگام وارد شدن به بار.

صبح‌ها گاهی حالش خوب است از کنارش که رد می‌شویم می‌ایستد و از دور نگاه می‌کند و منتظر می‌شود تا به او برسیم. عصایش را کنار دیوار تکیه می‌دهد. با همان دستش که کار می‌کند پکی به سیگار می‌زند. نزدیکش که می‌رسیم سلام می‌کند با لبخند سلام را جواب می‌دهد و می‌پرسد همه چیز خوب است؟ می‌گویم همه چیز خوب است. می‌گوید خوب خوب. بعد از کنارش رد می‌شویم. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را بر می‌دارد یک قدم بر میدارد. پای چپش را روی زمین می‌کشد. عصا را به اندازه یک قدم به جلو می‌گذارد و یک گام با پای راستش جلو می‌رود بعد باز پای چپش را می‌کشد. عصا را به دیوار تکیه می‌دهد سیگار را از دهانش در می‌آورد دود را از سینه اش به بیرون می‌دهد. با یک نفر دیگر سلام احوال پرسی می‌کند. سیگار را کنج لبش می‌گذارد. عصا را به دست می‌گیرد یک قدم پای راست را جلو می‌گذارد و ... و من از پیچ خیابان می‌چرخم  و دیگر نمی‌بینمش.

گاهی روزها هم انگار چیزی حوصله‌اش را زخمی کرده باشد. سیگار را به لب می‌گذارد یک قدم را بر میدارد یک پا را میکشد سلام می‌کنم سر تکان میدهد رد می‌شوم عصا را محکم بر زمین میکوبد پا را میکشد سیگار را دود میکند. در پیچ خیابان می‌پیچم ...

اسفند ۲۴، ۱۳۹۵

رهایی برای خودشناسی

یک چیزی که بعد از سال‌ها زندگی در شهرها و کشورهای مختلف در کنار آدم‌های مختلف که فرهنگ‌ها، باورها و دیدگاه‌های متفاوتی داشتند، یادگرفتم و تجربه کردم این بود که تلاش نکنم خودم رو به دیگران ثابت کنم. 
شاید بشه گفت اشکال کار اینجاست که بیشتر وقت‌ها وقتی کسی چنین تلاشی میکنه، در واقع میخواد که خودش رو خودِ خوب ثابت کنه یا شاید خودِ خوبش رو به بقیه نشون بده و ثابت کنه. چیزی که دوست داره بقیه از درونش ببینند؛ یعنی اونطوری ببینندش که خودش دوست داره. اما مساله‌ای که عموما ازش غافل میشیم این است که آدم‌ها اون چیزی رو می‌بیینند که دوست دارند ببینند و وقتی به هر طریقی بخوای مجبورشون کنی که چیز دیگه‌ای رو ببینند یا چیزی رو جوری ببینند که شما دوست دارید در ۹۹٪ موارد نتیجه عکس می‌گیرید.
راستش روزی که دست از تلاش برداشتم انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. انگار رها شدم. رها از تلاش کردن برای خوب بودن و خوب نمودن.
امروز بعد از گذشت چندماه از اون روز رهایی، حس می‌کنم که تمام این سال‌ها چه فشاری به خودم و دیگران می‌آوردم که منو باورکنند. در حالیکه وقتی آدم‌ها رو وادار به باور کردن و شناختن خودت نکنی اتفاقا چیزهایی جدیدی در درونت کشف می‌کنند که خودت ازشون غافل بودی. انگار که به یک تصویر از چند زاویه مختلف نگاه کنی و از هر زاویه چیز جدیدی کشف کنی که پیش از این ندیده بودی. حالا فکر کن که این نگاه‌ها از زوایای مختلف و توسط افراد مختلف باشه. چقدر می‌تونه به شناخت تو از خودت کمک کنه.