خرداد ۰۴، ۱۴۰۰

مامان شده‌ام

 چشم‌هایم را که باز می‌کنم با چشم‌های درشت سیاهش از لای نرده‌های چوبی تختش به من زل زده است. وقتی می‌بیند که بیدار شدم می‌خندد. خنده‌ای که مقاومت در برابرش بی‌معناست. از جایم که بلند می‌شوم خنده‌اش پررنگ‌تر می‌شود. دست و پایش را تند و تند تکان می‌دهد و منتظر می‌ماند تا دست‌هایم را برای به آغوش کشیدنش دراز کنم. آن‌وقت خودش را لای دست‌هایم رها می‌کنم و من گردنش، لپش، بازوهایش را غرق بوسه می‌کنم. هر چه بیشتر بوسش می‌کنم کمتر سیر می‌شوم.

چقدر این روزها و این لحظه‌ها زود می‌گذرد چقدر دلم می‌خواست زمان کش می‌آمد و می‌توانستم هر لحظه از این روزها را ساعت‌ها زندگی کنم. هرچقدر هم عکس بگیرم حس و طعم اون با هم بودن را ثبت نمی‌کند عکس‌ها حس مرا به او نشان نمی‌دهند عکس‌ها بوی تنش را ثبت نمی‌کنند عکس‌ها صدای ضربان قلب مرا نمی‌شنوند. عکس‌ها گرمای دست‌های تو لای انگشتان مرا به خاطرشان نمی‌سپارند. کاش می‌شد زمان را کمی کش بیاورم