یک چیزی که بعد از سالها زندگی در شهرها و کشورهای مختلف در کنار آدمهای مختلف که فرهنگها، باورها و دیدگاههای متفاوتی داشتند، یادگرفتم و تجربه کردم این بود که تلاش نکنم خودم رو به دیگران ثابت کنم.
شاید بشه گفت اشکال کار اینجاست که بیشتر وقتها وقتی کسی چنین تلاشی میکنه، در واقع میخواد که خودش رو خودِ خوب ثابت کنه یا شاید خودِ خوبش رو به بقیه نشون بده و ثابت کنه. چیزی که دوست داره بقیه از درونش ببینند؛ یعنی اونطوری ببینندش که خودش دوست داره. اما مسالهای که عموما ازش غافل میشیم این است که آدمها اون چیزی رو میبیینند که دوست دارند ببینند و وقتی به هر طریقی بخوای مجبورشون کنی که چیز دیگهای رو ببینند یا چیزی رو جوری ببینند که شما دوست دارید در ۹۹٪ موارد نتیجه عکس میگیرید.
راستش روزی که دست از تلاش برداشتم انگار یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. انگار رها شدم. رها از تلاش کردن برای خوب بودن و خوب نمودن.
امروز بعد از گذشت چندماه از اون روز رهایی، حس میکنم که تمام این سالها چه فشاری به خودم و دیگران میآوردم که منو باورکنند. در حالیکه وقتی آدمها رو وادار به باور کردن و شناختن خودت نکنی اتفاقا چیزهایی جدیدی در درونت کشف میکنند که خودت ازشون غافل بودی. انگار که به یک تصویر از چند زاویه مختلف نگاه کنی و از هر زاویه چیز جدیدی کشف کنی که پیش از این ندیده بودی. حالا فکر کن که این نگاهها از زوایای مختلف و توسط افراد مختلف باشه. چقدر میتونه به شناخت تو از خودت کمک کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر