دی ۲۷، ۱۳۹۳

زمستان عجیبی‌ست...

کنار لبه پنجره آشپزخانه سه تا گلدان دارم. ارکیده، لیمو ترش و شاهی ..
زمستان عجیبی است امسال. ارکیده ام تا چند روز دیگر گل می‌دهد. هسته های لیموترشی که ‌کاشته بودم برگ‌های سبز تازه داده‌اند و شاهی‌ها تند و تند جوانه می‌زنند و بزرگ می‌شوند..
کنار پنجره ایستاده و باران را تماشا می‌کنم. کف زمین سرد است. گاهی یک‌ پایم را بلند می‌کنم و به داخل ساق پای دیگرم می‌چسبانم تا گرم شود. به‌ حد کافی که گرم شد جایش را با پای دیگر که از سرما تقریبا بی‌حس شده عوض میکنم.
آدم های زیر باران با چتر های رنگ رنگی‌شان و سرهایی که میان شالگردن و‌کاپشن فرو برده‌اند، بی هیچ نگاهیبه تندی از کنار هم رد می‌شوند. حتی ماشین ها وقتی باران‌ می‌آید تندتر حرکت می‌کنند. از این بالا از پشت پنجره انگار دنیا با همه آدم هایش در عجله هستند. قبلا همیشه خیال می‌کردم آدم‌ها زیر باران تند تند می‌روند که به مقصدی، سقفی، سرپناهی برسند. اما الان به نظرم می‌رسد تلاششان بیشتر برای فرار کردن باشد تا رسیدن...
انگار این روزها همه در فرارند. در فرار از یکدیگر، در فرار از واقعیت، در فرار از زندگی ..
زمستان عجیبی است .. گلدان های پشت پنجره ام گل می‌دهند و من با پاهای یخ زده مردم را از بالا تماشا می‌کنم و در تلاشم برای فرار از لحظه‌هایم ..

هیچ نظری موجود نیست: