هر شب میخوابی و نوزادت رو بغل میگیری و در حالی که نازش میکنی و به چشمای و دماغ و لبای کوچولوش نگاه میکنی به کارایی که باید انجام بدی فکر میکنی .. به ایمیل هایی که باید بفرستی به تلفن هایی که باید برنی به اداره مهاجرت به اداره پست.. یهو چشمت میفته به موهای نرم ونازکروی سرش و با خودت میگی یادم باشه براش یه گل سرقرمز همرنگ لباش بخرم .. انگشتت رو میذاری لای دستای کوچیکش چشمات رومیبندی و به صدای نفس های آرومش گوش میدی..
اما صبح که بیدار میشی لبای قرمز کوچولوش کبود شده دیگه و هیچ گلسری همرنگش نمیتونی برای موهاش بخری... دیگه هیچ دستی انگشتت رو سفت بغل نمیکنه .. دیگه هیچ نفسهای ظریفی لالایی شبات نمیشه.. دیگه آینده هیچ کودکی دغدغه فردات نمیشه ..
راستی هنوزم بهکارهای فردات فکر میکنی؟
دی ۲۸، ۱۳۹۳
برای کودکی که هرگز ندیدم..
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر