چشم ها رو که باز میکنی همون موقع که نمیدونی هنوز خوابی یا بیدار با خودت میگی چه هوای خوبی چه روزی چه صبحی .. یه لبخند کشدار نقش میبنده رو صورتت .. کش و قوس میدی به تن مچاله شده ات زیر پتو و غلت میزنی و چشمت میفته به موبایل بالای سرت .. یادت میاد دیشب با بغض خوابیدی با اشک .. دست میکشی رو صورتت رد پای اشک هنوز روی صورتت روی بالشتت هست .. یادت میاد که دلت خواست بخوابی و هیچ وقت بیدار نشی .. اما الان بیداری .. بیداری و دلت میخاد نخوابی تا خوابی نداشته باشی که قبلش اشک باشه .. دلت میخاد فکرهای قبل خواب نداشته باشی ... دلت هيچى نميواد .. شايدم دلت خیلی چیزا میخواد ... از همه بيشتر انگار دلت اون حس خوش خواب و بیدار اول صبحى رو میخواد که لبخند ُ روی لبت خشک نکنه و فارغ باشه از هر درد ِ بيدارى وغم ِ غربت ِ هر خوابی ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر