مهر ۰۶، ۱۳۹۲
بگو آجى بگم جان ِ آجى
گفت آجى شبت خوش و رفت كه بخابه . من موندم و يك عالم بغض و يك عالمه خاطره كه جلوى چشمم رژه رفتند . چقدر بدم ميومد بگه آجى چقدر دلم براى آجى گفتنش تنگ شده چقدر دلم براى هر شب حرف زدنامون تنگ شده براى كتك كاريامون و دعواهامون و قهر كردن هاى ٥ دقيقه ايمون … چقدر دلم تنگ شده براى اون روزايى كه دعوا ميكرديم داد و بيداد انقدر كه صداى بابا در ميومد كه بسه اه اه و ما همديگه رو نگاه ميكرديم ريز ريز ميخنديديم و كم كم صداى خنده هاى ريز ريزمون ميشد قهقهه و باز صداى بابا بود كه ميگفت ساكت باشيد … دلم واسه اين ديوونگى بازيها تنگ شده خيلي … براى اون شبايى كه از بيرون ميومدى خونه همه خواب بودند يواشكى ميومدى تو اتاق من ببينى من بيدارم يا نه بعد ميشستى همه روزت ُ واسم تعريف ميكردى كلى حرف ميزديم كلى ميخنديدم يواشكى كه صداى غر غر بابا در نياد بعدش با لگد مينداختمت بيرون از اتاق كه بزغاله برو ميخوام بخابم ميرفتى باز دو دقيقه بعدش ميومدى يه چيز ديگه يادت ميفتاد يه چيز كوچولو اما گفتنش باز نيم ساعت ديگه تو رو نگه ميداشت توى اون اتاق … يادته صبحا ميومدم بيدارت كنم ميگفتى بيا بخاب بيا يادته گولم ميزدى كه بخابم يادته ؟ يادته شب آخر قبل از رفتنم اون اولين بار رفتنم؟ يادته اومدى شب پيش من خوابيدى؟ تو اتاق من؟ تو تخت من؟ كاش اون شب تا صبح نميخوابيديم تا صبح حرف ميزديم آدم نميدونه چقدر دلش واسه اون لحظه هايى كه ديگه هيچ وقت تكرار نميشن تنگ ميشه … چقدر خاطره داره همينجورى رژه ميره جلوى چشمام … زمستون كه ايران بودم اون شب كه رفتيم فرودگاه اون شب كه داشتم از پرواز جا ميموندم يادته؟ يادته حرف ميزدى از خودت از زندگيت از آينده از زنت از دغدغه هات از دلت كه گرفته بود از آدمايى كه ازشون شاكى بودى يادته گفتى من تنها كسى بودم كه هميشه پشتت بودم؟ چقدر غرور داشتم از اين حرفت… چقدر بغض داشت اين حرف اما برام … يادت مياد كيك هويج خورديم؟ راستش زياد از حرفات يادم نمياد بيشتر اما يادمه به چى فكر ميكردم به چى نگاه ميكردم وقتى حرف ميزدى … اين داداش كوچولوى منه؟ اين همونه كه از در بيرونش ميكردم از ديوار ميومد؟ اين همونه كه با هم ميرفتيم تو كوچه دوچرخه سوارى؟ اين همونه با هم ميرفتيم تو انبار بالاى درخت ؟ اين داداش كوچوى منه كه الان روبه روم نشسته داره از زن و زندگى و دغدغه آينده حرف ميزنه؟ اين كى انقدر بزرگ شد؟ من كجا بودم همه اين سالها؟ اين خط روى پيشونيش ُ چرا من هيچ وقت بوس نكردم؟ اين دستاش كى اين همه قوى شدن؟ اين نگاه كى اين همه خسته شد؟ من كجا بودم اين روزاو اين شبا ؟ من نبودم شبا تو اتاق كى ميرفت ريز ريز ميخنديد؟ من نبودم با كى هر و كر ميكرد انقدر كه بابا به جونشون غر بزنه ؟ انگار بعد از ٦ سال از توى يه حفره سياه در اومده بودم انگار جا مونده بودم تو همون روزايى كه رفتم انگار خواب ميديدم كه اين همه روز رفته اين همه روز از دستم رفته … چقدر سرم درد ميكنه چقدر دلم تنگه واسه همه روزايى كه رفته و من هيچ خاطره اى ازشون ندارم … چقدر دلم تنگه واسه آجى گفتنت … آجى قربون آجى گفتنت بره …
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر