مهر ۰۳، ۱۳۹۲

آنجا كه زندگى كردن رو ياد نگرفتيم

لابلاى دست نوشته هاى قبليم كه ميگردم ميبينم من هيچ وقت خوشحال نبودم نه كه نبودم اما هميشه دوره خوشحاليم كوتاهه خيلى كوتاه انقدر كه آخرش ازش فقط يه خاطره محو ميمونه ، هميشه روزاى خوشحاليم با ترس همراهه با ترس خيالى بودن با ترس كوتاه بودن ترس تموم شدن … 
مهم نيست دليل خوشحاليم يا حتى عمق خوشحاليم چقدر بوده باشه مهم نيست از خوشحاليه دوست داشتن باشه يا دوست داشته شدن ، اما مهمه كه با ترس همراه بوده با دلهره هايى كه ميدونستم الكيه ميدونستم نبايد باشه ميدونستم بودنش همه چيز ُ خراب ميكنه اما بود دلهره هايى كه هنوزم هست ، تو تك تك نفس هايى كه ميكشم هست، تو تك تك خنده هام، همون خنده هايى كه تهش ميخشكند رو لبام، خنده هايى كه آه دارند آخرشون …
كاش ميتونستم لابلاى اين نوشته هاى قديمى ، لابلاى خاطره هاى خيلى قديمى تر بگردم و جايى كه نطفه ترس بسته شده رو پيدا كنم و همونجا از بيخ و بن عقيمش كنم ... 

هیچ نظری موجود نیست: