شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

برای خواهری که دیر پیداش کردم اما گمش نمیکنم ..

داشتم به تو فکر میکردم دقیقا همون وقتی که داشتم به چیزای دیگه فکر میکردم یک هو فکر کردن به همه چیز متوقف شد و فقط به تو فکر کردم. به آواز خوندن جیغ جیغیت وقتی میگفتی بیا دوری کنیم از هم یا به اون تکرار خنده داره جمله تو که منو دوس نداشتی وقتیکه بعد از چند بار تکرار کردنش تف جمع میشه تو دهنت و همه 'دوس' هات تبدیل میشه به 'دوش' . بعد یهو یادم افتاد به دو شب قبل رفتنم .. میبینی همون قدر که تمرکز دارم رو کاری که انجام دارم میدم و اصلا از این شاخه به اون شاخه نمیپرم فکرم هم همینجوریه .. بعد رفتم به یکم قبل ترش به اون شب که شما خونه ما بودید من عصبی بودم تو نگران فقط هی نگاهم میکردی یهو طاقت نیوردی اومدی گفتی چته امشب؟ چرا انقدر عصبی هستی ؟ پنجشنبه شبی بود .. گفتم نه خوبم دم ِ پریودمه یکم بهم ریختم .. نمیدونم چقدر معلوم بود که دروغ گفتم اما تو دیگه هیچی نپرسیدی .. مرسی که هیچی نپرسیدی دلم نمیخواست بیشتر دروغ بگم به چشمای نگرانت .. دوباره برگشتم به دو شب مونده به پروازم وقتی تواز شرکت مسج دادی خوبی گفتم نه بعد برات حرف زدم اشکام رو ندیدی که همینطور میبارید اما میدونم فهمیدی که حالم چقدر بده گفتی شب میام پیشت فردا میمونم پیشت دلم میخواست بگم بیا بمون بیا همه این لحظه های آخر رو بمون اما نتونستم اشکالم همیشه همینه زبونم نمیچرخه به مهربونی به قربون صدقه حتی به حرف زدن و درد دل کردن .. خودت دیدی دیگه .. تو اوج عصبیت فقط گریه میکنم و پوست لبم رو میکنم عه راستی دو روزه که دیگه نمیکنمش .. تو اوج دلتنگی فقط بغض میکنم و فراری میشم از آدم ها . شاید اینجوری میخوام از خودم فرار کنم .. میدونستم دارم میرم تا دوباره دور شم تا دوباره تنها شم تا دوباره حتی تنها تر بشم میدونستم اما نمیخواستم نمیتونستم دقایق آخر خاطره های خوب بسازم خاطره های خوب دقایق آخر خیلی درد دارند از درد خداحافظی های یهویی بدترند ... یادم افتاد به شبش که سر درد داشتم که بغض داشتم که چشمام میسوخت که کلافه بودم از آدم ها از شلوغی که فراری بودم ... یادم افتاد به شما دو تا که پا به پای من میومدید تا من خداحافظی کنم .. آخ که چقدر نفرت دارم از خداحافظی .. شب وقتی چمدونم ُ میبستی وقتی هی جا باز میکردی واسه خرت و پرت هایی که حوصله جاسازی کردنشون رو نداشتم وقتی هی چسب ها رو حروم میکردی من فقط نگات میکردم هی میرفتم تو اتاق بغضم قورت میدادم برمیگشتم .. وقتی تاول های کف پام بیشتر از خودم به تو درد میاورد وقتی با دلسوزی و حوصله ترکوندیشون و چسب زدی بهشون و گفتی دیگه اذیت نمیشی من فقط نگات کردم انگار حتی تشکر کردن هم بلد نبودم .. وقتی همه رفته بودن فقط تو نگران سر دردم بودی.. سرم ً که گذاشتم رو پات خوابم نبرد تمام لحظه هاش بیدار بودم انگشتات که میرفت لای موهام تمام خستگی های روزم میرفت تمام بغضم در اون چند دقیقه محو شد راستش خودم رو زده بودم به خواب چون وقتی فکر کردی خوابم حرکت انگشتات لای موهام عوض شد یه جوری شد که آرامش تزریق میکرد و من چقدر بهش احتیاج داشتم .. نمیدونم چرا وقتی بلند شدم بوست نکردم نمیدونم چرا بغلت نکردم نمیدونم چرا دستت ُ نگرفتم نمیدونم .. لابد باز همین بلد نبودن های مسخره  ...
حواسم که برگشت سر جاش دیدم که نشستم روی دسته مبل کنار جاروبرقی که رو زمین ولو شده با دستمالی که تو دستم انقدر باهاش بازی کردم که تیکه تیکه شده و اشک های شوری که تو دهنم مزه دوری رو یادم میاره ..

هیچ نظری موجود نیست: