خرداد ۲۸، ۱۳۹۲

از حسرتی که میبریم

مامانم خواهر ِ یکی از دوست های دوره راهنمایی ام رو دیده. خیلی سال بود از دوستم خبر نداشتم. سال سوم راهنمایی مون که تموم شد باباش فوت کرد. خیلی غصه خورد. خیلی به باباش وابسته بود. وابسته هم که نباشی از دست دادن یه عزیز خیلی سخته. یه خواهر بزرگتر داشت که قبل از مراسم چهلم باباش واسش خواستگار اومد و زودی شوهر کرد  یه خواهر و برادر کوچکتر هم داشت، در واقع از طریق این خواهر کوچکتر موفق شدیم دوباره پیداش کنیم. سریع تو کتاب چهره ها دنبالش گشتم و خواهرش رو پیدا کردم، تو عکس های خواهرش دوستم رو دیدم ، وقتی دیدمش تازه فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده بود ... یهو انگاری پرت شدم به ۱۵- ۱۶ سال پیش . به اون روزهایی که سه تا دوست کله پوک بودیم که همش با هم بودیم ... چقدر همش میخندیدیم . چقدر خوش بودیم ...
سال سوم راهنمایی بعد از امتحان های ثلث سوم ، یه روز جمعه که باباش رفته بود با دوست هاشون فوتبال بازی کنه یهو ناغافل سکته میکنه و قبل از رسیدن به بیمارستان تموم میکنه ... یه مامان میمونه و ۳ - ۴ بچه صغیر. این میشه که خواهر بزرگه توی ۱۸ - ۱۹ سالگی شوهر میکنه ... هفته اول مراسم باباش، من هر روز از صب تا آخر شب اونجا بودم. مامانش هی میگفت دخترم رو تنها نذاری ها ... چقدر پا به پاش گریه کردم اون روزها ... چقدر هم گاهی ریز ریز خندیدیم . چقدر خودم تو دل مامانش و همه فامیلشون جا کردم ... چه روزهایی بود ...
وقت دبیرستان رفتنمون شده بود ... به هوای من اومد همون دبیرستانی که من میخواستم برم، از روز اول سال اول دبیرستان نشستیم کنار هم، هر دو سفید و تپل و یه رگه ترک داشتیم خیلی ها فکر میکردند که یا خواهریم یا دختر خاله ، ما هم میگفتیم دختر خاله ایم ! بعدتر ها دختر خاله واقعی ام اومد همون دبیرستان اما هر وقت به دوستهام به عنوان دختر خاله معرفی اش میکردم باور نمیکردند . هم چون شبیه نبودیم هم سابقه ام خراب بود !
خلاصه سال اول دبیرستان همش با هم بودیم اما سال دوم من رفتم ریاضی اون رفت تجربی یه کم جدا شدیم دوست های جدید پیدا کردیم فاصله افتاد بینمون . پیشدانشگاهی من از اون مدرسه رفتم و یهو رابطه امون قطع شد ... (تلفن بود البته در اون دوره و زمونه اما ما هی اسباب کشی میکردیم جا به جا میشدیم بعدش هم از یاد برفت هر آنکه از دیده برفت دیگه !!)
چند سال بعد یه بار اتفاقی تو یه مغازه (که فکر کنم لوازم خونه فروشی بود) دیدمش که فروشنده شده بود البته فروشنده که نه ! گفت بعد از ظهر ها میاد کمک شوهرش ..  راستش بیشتر فکر کنم میرفت که شوهرش رو بپاد !! شوهرش اصلا به تیپ این خانواده نمیومد. این ها از یه خانواده قدیمی و ثروتمند بودند و شوهرش کاملا معلوم الحال !! بعد ها شنیدم که جدا شده !
مامانم که پیداش کرد دوباره شنیدم که یه بچه دو ساله هم داره ! یعنی دوباره ازدواج کرده .. خوشحال شدم واسش و امیدوارم که خوشحال باشه و دلم کلی واسش تنگ شدش یهو ... به یاد اون روزها ....
-----
 داشتم با خودم فکر میکردم وقتی میشنوه که من دارم واسه خودم تنها ایتالیا زندگی میکنم دکترا میخونم چه فکری میکنه ؟‌میگه خوش به حالش ؟‌میگه وای چه اعصابی داره ؟ میگه پس چرا هنوز شوهر نکرده ؟ چیا میاد تو سرش از کسی که یه زمانی ۲۴ ساعته با هم بودن و حالا فرسنگ ها ازش فاصله داره .دلش تنگ شده اونم ؟ مثل من یاد قدیم ها میفته ؟؟
من خودم فکر کردم که الان چه شکلی شده ؟ بالاخره درسش تموم شد یا شوهر کردن مهلت نداد بهش که به درسش برسه ... اصن حتی یادم نمیاد دانشگاه قبول شده بود یا نه !!‌ (باعث شرمندگی) بچه اش دختره یا پسر. خوش به حالش مامان شده واسه خودش...  کجا زندگی میکنه ، خونه اش چه شکلیه ، خوش به حالش که پیش خانواده اشه . هزار جور فکر همین جوری تو سرم چرخید و چرخید ...
----
این روزها انگار هر کی هر جای دنیا یه حسرتی داره ، یه حسرت کوفتی که تمومی نداره ، کم که نمیشه هیچی هی زیاد و زیاد تر هم میشه . ...
حسرت بودن کنار خانواده و عزیزان و در عین حال آزاد و مستقل زندگی کردن . من میدونم یه روزی هم برگردم ایران نمیتونم با خانواده ام توی یه خونه زندگی کنم ، اما دلم میخواد هر وقت دلم تنگ شد واسشون نیم ساعت بعد پیششون باشم ، از این که سرم رو فرو تو اسکایپ و دو نقطه ستاره بفرستم بدم میاد ...
حسرت داشتن همسر و زندگی حتی اگه با کسی که دوسش داریم هم خونه باشیم. تو ناف امریکا و اروپا هم که باشی و هرچقدر زندگی کردن با پارتنر شناخته شده و قبول شده باشه باز هم زندگی انگار زندگی خودت نیست.
حسرت داشتن کشوری که همیشه به اسمش و به رسمش افتخار کنیم نه فقط صد سالی یک بار تحت شرایط خاص !
حسرت داشتن آسایش و آرامش و پول به اندازه ای که هی مجبور نشیم واسه هر خرجی که میکنیم صد بار حساب کتاب کنیم :|
حسرت شنیدن خبر خوب (حداقل نشنیدن خبر بد) در دو روز متوالی !
حسرت بودن کنار دوست هایی که دوستند بدون دغدغه از دست دادنشون ...

۲۲ اردیبهشت ۹۱

هیچ نظری موجود نیست: