دی ۲۷، ۱۳۹۲

تا حالا کسی تمام روز به یه غریبه و فکرهاش فکر کرده !؟

نمیدونم چرا من هنوز دارم به مردی که صبح از پنجره دیدم فکر میکنم . مردی با چتر شکسته که با نگاهش زن و مردی که با هم زیر یک چتر بودند ُ دنبال میکرد. هنوز دارم فکر میکنم که به چی فکر میکرد . نمیدونم چرا اصرار دارم که حتما به یک چیزی فکر میکرده ! و برای همین از صبح هزار تا سناریو از فکرهاش تو ذهنم ساختم. مثلا داشته فکر میکرده که حالا چه اصراریه که هر دو تا به زور برند زیر یک چتر که بعد هم مجبور باشند این جوری بچسبند به هم ! شاید هم نگاهش به چکمه های زن بوده و فکر کرده حالا که مغازه ها حراجند یک جفت برای دخترش بخره و بفرسته یا شایدم به بارونی مرد نگاه کرده و فکر کرده اگر پسرش بود حتما یکی از همین ها میپوشید ... شاید هم به چترشون نگاه میکرده که سالمه و چتر خودش که شکسته و خجالت میکشیده و فکر میکرده که حتما باید به زودی یک چتر نو بخره یا شاید هم اصلا اهمیتی نداشته چتر شکسته و سالم چه فرقی داره حالا مگه در هر صورت آدم خیس میشه .. ولی بعد شاید به ذهنش خطور کرده باشه که اگر زن داشت یا اگر زنش نرفته بود حتما با دیدن چتر شکسته اش از یه گوشه ای از یکی از کمد های خونه یه چتر سالم بهش میداد و میگفت بیا با این برو :) نمیدونم چرا تو همه سناریو هام مرد تنها بوده نه زنی نه بچه ای .. شاید دلیلی مدل راه رفتنش و قدم برداشتنش بود و بخار ممتدی که موقع نفس کشیدن از دهنش بیرون میومد یه جورایی انگار که آه میکشید .. 

هیچ نظری موجود نیست: