پيچيدنم داخل کوچه همزمان شد با وزش باد، بادی که تمام برگای جامونده از پاييز ُبا پیچ و تاب عجیبی روانه صورت من کرد انقدر شديد و انقدر زیاد که مجبور شدم چشمام رو ببندم و راه برم و اجازه بدم که باد سرد و سوزدار زمستونى محکم روی صورتم بكوب و برگا دور سر و تنم بپيچند … این لحظه خیلی طول نکشید اما حسش انقدر خوب بود که دلم خواست دیگه چشمامُ باز نکنم و بزارم باد موهامُ آشفته تر کنه و برگها لابلای موهام گیر کنند و من کورمال کورمال قدم بردارم و با این همين حس و حال دل خوش كنم هرچند كوتاه هر چند گذرا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر