داره بارون میاد دارم از پشت پنجره مردم رو نگاه میکنم . به مردی که با چتر شکسته و کاپشنی که بازه از وسط خیابون رد میشه و حواسش پی زن و مردی هست که بهم دیگه چسبیدند تا دوتاییشون زیر یک چتر جا بشن . فاصله ام زیاده و نمیتونم ببینم و بفهمم تو نگاه مرد چه حسیه شاید داره فکر میکنه که تو زندگیش اونم روزهایی داشته که یکی بهش میچسبیده تا زیر چتری که سالم بود جا بشن و زیپ کاپشنش رو براش بالا میکشید و رهش میگفت چرا شالگردنت رو ننداختی پس؟ شاید هم فکر میکرده که هیچوقت هیشکی بهش نچسبیده زیر یک چتر. شایدم به هیچی فکر نمیکنه فقط نگاه میکنه و بی تفاوت وو خالی از حس رد میشه ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر