اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

مادربزرگ

از پشت دیدمش که نشسته بود روی ویلچر و به نقطه ای خیره شده بود سرش به سمتی متمایل شده بود. یواش نزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم باورم نمیشد این چرا این شکلی شده بود. تمام گوشت بدنش آب شده بود و تمام پوست چروکیده اش کشیده شده بود روی میله های از جنس پلاتین وحشت زده ولش کردم ویلچر رو چرخوندم و نگاهش کردم همون نگاه مهربون همون چشم ها که خنده ازش دور نمیشد . چه بلایی سر این اومده ؟؟
دکتر میگفت به دلیل پوکی استخوان صد در صد تمام استخوان ها بعد از تصادف خرد شدند برای این که بتونیم بدن رو سر پا نگه داریم مجبور شدیم جای تمام استخوان ها پلاتین قرار دهیم هر چند همچنان بدن نمیتواند سرپا بایستد تنها کاری که پلاتین ها انجام میدهند جلوگیری از متلاشی شدن است ....
نگاهی به چشم های امیدوار و خندانش کردم و به مادر گفتم خوب شد که مُرد و این روزهایش را ندید! از خواب پریدم . هنوز پوست چروکیده و استخوان های پلاتینی رو زیر دستم حس میکردم و نگاهش جلوی چشمانم بود ....
شهریور ۱۳۹۱

هیچ نظری موجود نیست: