خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

تو که دستت به نوشتن آشناست

این روزا دلم می‌خواد بنویسم. دلم می‌خواد حرف بزنم، غر بزنم، گله گی کنم، درد و دل کنم. این روزها دلم می‌خواد سر بزارم رو پای "یکی‌" زار بزنم بعد اون "یکی‌" موهام ُ ناز کنه، اشکم ُ پاک کنه، بغلم کنه، باهام حرف بزنه، بوسم کنه، دوسم داشته باشه، دلگرمیم باشه، دلخوشیم باشه ...
دلم می‌خواد بنویسم اما نمیدونم از چی‌ بنویسم، نمیدونم به چی‌ غر بزنم، نمیدونم از کجا شروع کنم، نمیدونم به کجا ختمش کنم، نمیدونم از کدوم بگم از کدوم نگم. اما باید بنویسم تا بلکه انقدر تو مغزم با خودم حرف نزنم .
مغزم شده دو تا آدم که هی‌ با هم دیگه بحث می‌کنن، درگیرند، داد میزنن. یکی‌ گریه میکنی‌ اون یکی‌ بی‌ محلی می‌کنه میره، یکی‌ حرف میزنه اون یکی‌ گوش نمیده، یکی‌ غر می‌زنه اون یکی‌ تشر می‌زنه، یکی‌ ساکت می‌شه اون یکی‌ می‌خوابه .. ۲ نفر آدم که هیچ کدوم حوصله اون یکی‌ رو ندارند دارن تو مغزم زندگی‌ می‌کنن دارن هم دیگه و مغز من ُ به فنا میبرند.
باید بنویسم . باید بتونم از حال این روزهام بنویسم. باید بنویسم از فکرهام، از روز مره گیهام، از خواسته هام، از خستگیهام دلخریها.
باید بنویسم تا شاید به این وسیله اون ۲ نفر رو بندازم از مغزم بیرون. به جاشون کاکتوس می‌کردم بی‌ شک خارشون کم تر درد داره

هیچ نظری موجود نیست: