امروز از صبح همش تو فکر بابای "ط" هستم. هیچ وقت ندیده بودمش . اصن خود "ط" رو هم درست و حسابی نمیشناسمش . چه اهمیت داره که من بشناسمش یا نه . اصن "ط" هم یکی مثل همه آدم های دیگه که یک روزی بابا دارند و از یک روزی به بعد دیگه بابا ندارند. آره بابای "ط" فوت کرد. ایران که بودم عمه اش فوت کرد حالا هم باباش. آدم مگه چقدر ظرفیت داره که یهو نزدیکانش رو یکی یکی از دست بده اونم با این سرعت . طفلکی "ط"... الان چی کار میکنه با این درد ...
دلم واسه خودم بیشتر میسوزه اما.... میترسم ... من از همه این خبرهای بد ناگهانی از همه این از دست دادن ها از همه این رفتن ها و هرگز برنگشتن ها میترسم
دلم واسه خودم بیشتر میسوزه اما.... میترسم ... من از همه این خبرهای بد ناگهانی از همه این از دست دادن ها از همه این رفتن ها و هرگز برنگشتن ها میترسم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر