شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

شعر دلتنگی

میدانی مادربزرگ
میدانی دلم برای چه بیشتر از همه تنگ میشود ؟ برای آن وقت هایی که یاد ِگذشته ها میکردی، یاد ِ آن روزها که مرا همراه خودتان شمال میبردید و من از دلتنگی بغض میکردم و بهونه میگرفتم، بهانه مادر را و بهانه پدر را، راستش هنوز هم خیلی دلم بهانه شان را میگیرد، شاید حتی بیشتر از آن روزها، که این روزها بیشتر از آن روزها میدانم دلتنگی و دوری چه معنایی دارد و چه طعمی ...  
دلم تنگ همان تعریف کردنهایت میشود از شعر خواندن های تند تند و لابد تف تفی ام که میخواندم "اون ور کوه و جنگل یه گرگ و چاق و تنبل ..." تا شاید بغضم فرو رود و حواسم به شکلاتی که جایزه شعر خواندنم بود پرت شود و یادم برود که دلم تنگ شده بود و سرم گرم ِ بازیگوشی شود ...
مادر بزرگ کاش بودی و الان به من میگفتی کدام شعر را بخوانم که بغض ِدلتنگیهایم بی درد فرو رود ...

شهریور ۱۱، ۱۳۹۱

قصه مادربزرگ

مادر بزرگ همیشه میگفت جفتی هست برای هر کسی ، ستاره ای هست برای هر ستاره ای.
مادربزرگ برایم از کسی میگفت که روزی از دورها می‌آید.
مُرد. پیر شدم و کسی نیامد ...


کاش هنوز قصه میگفت مادر بزرگ!