اسفند ۱۶، ۱۳۹۱

اين روزها شبيه مامان شده ام . خيلى ...

هميشه عادت داشتم در ها را پشت سرم باز بگذارم در كمد در يخچال در كابينت در ماشين و مامان هميشه عادت داشت پشت سر من در ها را ببندد يا غر بزند كه دستت مگر به پشتت بر نميگردد كه در را ببندى؟ هنوز هم وقتى ميروم ايران در ها راچارتاق باز ميگذارم. البته اين روزها بيشتر حكم مهمان دارم و مادر صبورى ميكند غر نميزند با اين كه جديدا در توالت هم به ليست درهايى كه باز ميمانند اضافه شده !! از بس كه عادت كردم به اين مدل زندگى ... فرنگ است ديگر عادتمان ميدهد هيچ كارى را در خفا انجام ندهيم از بس كه كسى كارى به كار هيچ كس ديگر ندارد ...
حالا جالب داستان ميدانى كجاست ؟ اين روزها دو تا شده ام يكى من كه دستم به پشتم بر نميگردد كه در ها را ببندم و همينطور يكى بعد از ديگرى باز ولشان ميكنم به امان خدا! و ديگرى مامان ِ درونم كه پشتِ سر آن منِ ديگر راه مى افتد و غرغركنان درها را ميبندد! مامان ِدرونم اين روزها عجيب و سريع رشد ميكند. ظرف ها را با وايتكس ميشورد و از سفيد شدنشان بيشتر از هر چيزى ذوق ميكند، دستمال بر ميدارد و همه جا را ميسابد و بعد از زاويه هاي مختلف هى نگاه ميكند مبادا يك نقطه كثيف جا مانده باشد. بافتنى دست ميگيرد و با عشق ميبافد و از همه قويتر سردرد ميگيرد و بيحال مي افتد يه گوشه و با سردرد به مادرش فكر ميكند و اشك ميريزد و از صداى بلند تلويزيونى براى عمه اش روشن است حرص ميخورد. ... خيلى دلش ميخواهد كه شيشه ها را هم بسابد اما من مقاومت ميكنم .


هیچ نظری موجود نیست: