آذر ۰۵، ۱۳۹۲

این روزها ..

این روزها دلم میخواهد صبح ها که بیدار میشم مسواک نصفه و نیمه ای بزنم شانه سرسری به موهایم بکشم و اولین لباس غیر مچاله ای که توی کمد پیدا کردم را بپوشم و به سرعت باد برم تا از اولین اتوبوسی که مرا به سمت محل کارم میبرد جا نمونم تا مجبور نباشم خودم و کیفم و ظرف غذایم را به زور لابلای آدم های به هم چسبیده اتوبوس بعدی جا کنم .. 
این روزها دلم میخواهد همکارم را داخل اتوبوس ببینم و بگویم از هوایی که خیلی سرد شده و کوه هایی که برف رویشان نشسته و بگوید از سگش که مریض احوال است و او خیلی نگرانش است و من چشمهایم را جمع کنم و لبهایم را آویزان که یعنی مثلا آخی خیلی دلم برایش سوخت بعد دعا کنم که زود خوب شود تا خانواده ای از نگرانی دربیایند ..
این روزها دلم میخواهد سرکار انقدر کار سرم ریخته باشد که فرصت سرخاراندن و اخبار خواندن نداشته باشم چه برسه به دودقیقه چای خوردن و فکر کردن ...
این روزها دلم میخواهد وقتی میرسم خانه همه جا ریخت و پاش باشد و ظرف ها و لباس های کثیف همه جا باشند و من محبور باشم رسیده و نرسیده آت و آشغال های پخش و پلا رو جمع کنم و این وسط فقط فرصت داشته باشم که تلویزیون را روشن کنم تا صدایی سکوت خانه را پر کند و من نفهمم کی زمان گذشت و وقت خواب شد ...
این روزها دلم میخواهد سرم به بالش نرسیده خوابم ببرد و فکر نکنم که چقدر از روزمرگی خسته ام و چقدر دلم میخواست متفاوت باشم و چقدر متفاوت بود میتواند شیرین نباشد و چقدر میتوان خفه کننده باشد و حتی چقدر میتوانست برایم گران تمام شود. فکر نکنم که این روزهایم چقدر خالیست و چقدر کمم  و چقدر حجم نداشته هایم زیاد است و چقدر میترسم ...

هیچ نظری موجود نیست: