نشستم کنارش باهاش حرف زدم بوسش کردم باهاش بازی کردم یکهو دستهاش رو دراز کرد صورتم رو گرفت به سمتی چرخوند بعد بوسم کرد. همینطور بیهوا. من چه کردم؟ گریه کردم. بوسهاش حس قدرشناسی داشت و من گریه کردم برای خودم برای مادرم که حس میکنم خیلی کم بوسیدمش و اونقدری که باید قدرشناسش نبودم دلم برای مادرم تنگ شد برای بیهوا بوسیدنش و برای انتقال حس قشنگی که من از بوسه ی بیهوای پسرم گرفتم. دلم گرفت از این همه دوری پسرم رو بغل کردم بوسیدم و برای دلتنگی مادرم اشک ریختم.