مرداد ۰۷، ۱۳۹۲

دل که نیست صندوقچه آرزوهای کپک زده است ...

اینجا نشسته دقیقا همین جایی که سه سال است نشسته ام . سه سال که عایدی اش از ‍پشت این میز فقط شد یک تصیمیم. یک تصمیم به رفتن به نماندن به نخواستن.
اینجا پشت میز نشسته ام و فکر میکنم که چه بگویم به او که تمام این سه سال امد و مرا پ‍شت این میز دید و ندیده گرفت.
۱۰ روز از آخرین باری که ‍پشت این میز نشستم و کد زدم گذشته راستش نه پشیزی دلم برای میز تنگ شده و نه برای این آدم های کوکی میزهای کناری
دلم برای خودم و همه انگیزه ها و آرزوهای دور و درازی که داشتم تنگ شده برای آن همه شر و شور و آن همه امید
دلم آن لبخند بی دریغم که همیشه لانه کرده بوی میان چشمانم را میخواهد آن خنده ای که ‍پهن بود روی صورتم و پشت بندش آه غلیظ نبود را میخواهد
دلم آرزو های دور و دراز میخواهد
دلم روزهای بی دغدغه میخواهد روزهای با انگیزه ...

هیچ نظری موجود نیست: