خوابم می آید و میخواهم که بخوابم اما خوابم نمیبرد به جایش تا دلت بخواهد فکر کردنم می آید. میخواهم فکر نکنم اما فکر نکردنم نمی آید.. همیشه همین است وقت خواب فکر کردنم می آید انقدر فکر میکنم انقدر با چشم های باز به سقف خیره میمانم و فکر میکنم و فکر میکنم که صبح میشود که خسته میشوم فکرم درد میگیرد اما خوابم نمیبرد... باورم این بود که تاریکی شبها و سنگینی سکوتش فقط برای همین یک کار است همین فکر کردن و خیره ماندن ؛ همین خیال پردازی ها و غرق شدن ها .. اما این روزها خسته میشوم از فکر کردن دلم خواب میخواهد و فکر نکردن .. دلم خواب میخواهد و خواب ندیدن ..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر