وقتی با کسی کاری نداری و یخو جویای حالت میشن، وقتی صبح زود تلفنت زنگ میخوره و تو غربت نشینی، وقتی یک بار یک اتفاقی افتاده و به تو خبر ندادن که نگران نشی؛ دیگه نگرانی جزوی از زندگیت میشه. دیگه هرشب. که میخوابی حواست هست که موبایل بالا سرت باشه مبادا کسی زنگ بزنه، حواست هست که هر روز حال و احوال کنی یا مستقیم و غیرمستقیم خبر بگی که خیالت راحت باشه، حواست هست که حواست باشه.. اما بازم تهش همش نگرانی؛ همش میدونی یه چیزی هست که نمیدونی بعد با اولین سلام و احوالپرسی ناگهانی، با اولین تلفن غیرمنتظره در کسری از ثانیه دلت هزار راه میره تا ته ته ته راه میری و برمیگردی تا ته راه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر