اسفند ۲۶، ۱۳۹۴

آخرین چهارشنبه سال ۹۴ خورشیدی

امروز همه اش به راه گذشت به رانندگی به هواپیما به سواری ... چهار ساعت و‌نیم توی هواپیما آدم رو به فکرهای مختلف وادار می‌کنه. شایدم‌ وادار نکنه اما آدم همه چیز از سرش میگذره.. جای من وسط هواپیما بود. کنار راهرو. هر چهار طرفم‌خالی بود. دو تا صندلی اونطرف‌تر توی ردیف وسط یه آقایی نشسته بود که اسمش مهران؟ بهنام؟ مهراد؟ پرهام؟ آره آره پرهام بود. خودش نگفت بقیه صداش کردن من شنیدم. انگار همه هواپیما با هم دوست بودند. همه بین صندلی‌ها می‌چرخیدند با هم حرف می‌زدند و دائم ازمن عذرخواهی می‌کردن. قیافه‌ام طوری بود یا اینا همگی خیلی مودب بودند نمسدونم. اما هی عذرخواهی کردن؛ حتی مهماندار بهم گفت ببخشید تنوع غذایی نداریم. اما از پرهام‌ کسی عذرخواهی نکرد!
غذا که آوردن فکر کنم اخلاقم خوب شد یا بقیه سرشون گرم شد واز من غافل شدن چون دیگه کسی عذرخواهی نکرد. بعد از غذا اما باز عذرخواهی کردن. ببخشید چراغ روشنه نمی‌تونی بخوابی! ببخشید لیوانم رو گذاشتم رو صندلی بغلی! احساس می‌کردم محتضرم و همه دارن حلالیت می‌طلبند! ببخشید پنجره رو باز می‌کنم نور میزنه تو چشمت! همه چیز مشکوکه!
از پنجره بیرون رو ‌نگاه کردم بالای ابراییم البته اگه بال هواپیما بذاره درست ببینم. دلم خواست برم رو بال هواپیما واستم. بالای ابرها... باد بزنه .. شاید خلبان بیاد بابت این که باد میزنه موهام گره می‌خوره عذرخواهی کنه..

ها حتی صبح در لحظه پرواز وقتی از بانک زدن بابت توضیحات برای جا به جا کردن پول ازم عذرخواهی کرد که معذوریات بانکی داره. هنوز تحریم‌ها دست از سر ما برنداشتند ...

داشتم می‌گفتم آدم توی هواپیما همه جور فکری به سرش میزنه. داشتم کتاب خشم و هیاهو‌ می‌خوندم. اول داستان از بان یک‌مرد ۳۳ساله است که عقب مونده ذهنیه. البته ظاهرا فقط اون آدم توی دنیایی که‌توش زندگی می‌کرده عقب افتاده بوده و موقع روایت کتاب کودن نبوده! به هر حال داشتم فکر می‌کردم این آدم‌های توی کتاب‌ها وقتی از بچگی‌هاشون روایت می‌کنند چطور اون همه خاطره دارند؟ چطور زندگی‌هاشون اون همه متفاوت بوده؟ مثلا همین کتاب سال‌های ابری مال علی اشرف درویشیان. حکایت زندگی خودشه. خودش گفته که داستان خودشه.چطوری اون همه جزییات از کودکیش یادشه؟ چطور اون همه روزهای مهم تو زندگیشه؟ چطور همه ‌چیز زندگیشون بنظر هی متفاوت میاد...
شاید اگه منم برگردم بخوام از دوران بچگی‌م بنویسم متفاوت باشه برای خیلیا اما خاطره‌هایی که من یادم میاد خیلی پراکنده است. نمیدونم یه بازه زمانی خاص رو پوشش بدم. نمیتونم از یه اتفاق خاص زندگیم بنویسم. انگار نقطه عطف نداشتم. من حتی دوران دبیرستان و دانشگاهم رو‌ هم خوب یادم نمیاد ...

هیچ نظری موجود نیست: