همیشه وقتی بقیه از خاطرههای کودکیشان حرف میزدند من از خودم میپرسیدم مگر میشود آدم این همه خاطره از بچگیهایش یادش باشد؟ مگه میشه خاطرهها این همه پررنگ باشند؟ شاید بشه. شاید اگر کسی را، خاطرهای را آنقدر دوست داشته باشی خیلی پررنگ در ذهنت، در قلبت بماند. انگار که حک شده باشد
خاطرههای پررنگ خاطرههای آدمهای دوست داشتنی زندگیاند. آدمهایی که نگاهشان، صدایشان، دستهایشان بیریاست. کلک توی کارشان نیست. هیچ رنگ و بویی از بدجنسی در خاطرههای شان نمیبینی. اینها میمانند. خودشان، یادشان، عطرشان حتی... خاطرههایشان که دیگر جای خود دارد...
در کتاب بادبادکباز خواندم که آدم هرچقدر هم که سعی کند گذشتهاش را فراموش کن باز هم جاهایی هست که گذشته مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشود. من زیاد سعی نمیکنم گذشته را فراموش کنم اما راستش بیشتر وقتها خودش فراموشم میشود بعد جایی از لابلای اتفاقها چیزهایی از گذشته جلوش چشمم زنده میشود. راه میرود؛ دست مرا میگیرد و با خودش راه میبرد. میبرد به همان دورها همان روزها و لحظهها. بعد هم معمولا زود برمیگردم به همین امروز ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر