من میخواستم فرار کنم. میخواستم از روزهای سیاه اون روزها فرار کنم. چند ماه پیش خیلی اتفاقی یک سری از نوشتههای ۱۳-۱۴ سال پیشم رو پیدا کردم. ریز ریز توی یه صفحه سیاه نوشته بودم. ریز ریز غر زده بودم. از خودم. از کارم. از خانوادهام. از همکارام. از کسی که دوسش داشتم و دوسش نداشتم. از روزهای خودم که واقعا خوب نبودند. چند ماه پیش که میخوندمشون روزهای بدی که داشتم یادم اومد و یادم اومد که چرا تصمیم گرفتم از ایران برم. اون روزها من شغل خوبی داشتم. اعتبار خوبی توی محل کارم داشتم. سابقه کار خوبی داشتم. ماشین داشتم. پس انداز داشتم. اما انگیزه نداشتم. برنامه نداشتم. صبح بیدار میشدم میرفتم سرکار شب میاومدم خونه. میرفتم توی اتاقم و خیلی زود میخوابیدم. خیلی روتین. خیلی تکراری. خیلی خالی. خالی از امید پر از تکرار. خالی از رنگ پر از خاکستری..
یکی از همون روزها یکهو تصمیم گرفتم که بروم. کجا؟ اولین جایی که میشد. راحتترین جا. نزدیکترین جا (این یکی انتخاب من نبود اجبار! بود) و رفتم. کمتر از سه هفته بعد از زمانی که برای رفتن مصمم شدم، سوار هواپیما شدم و رفتم. رفتم که شروع کنم اما هیچ برنامهای برای شروع نداشتم. داشتم اما نظم نداشت، هدف نداشت، مسیر نداشت. اما کم کم مسیر پیدا کرد. بعد مسیر گم شد یا شاید من در مسیر گم شدم. دست و پا زدم باید به مسیر برمیگشتم اما گمتر میشدم. انگار از ابتدا آنجا مقصد نبود. باید مقصدی تازه پیدا میکردم و کردم اما سه سال طول کشید.
مقصد تازه اما راه بهتری داشت. کم کم آدمهای بهتری دیدم. راههای تازه را شناختم. اینبار دورتر پریده بودم. دورتر پریده بودم و فکر میکردم دورتر پریدن یعنی درست پریدن. هنوز در حال فرار بودم. هنوز باید از تاریکیها دور میشدم. از آن خاکستریها ... وسط این پریدنها چند باری بالم شکست و ترمیم شد. جای شکستگیها گاهی هنوز خیلی درد میکند. یک درد موذی و ریز که انگار همه جا با من است و گاهی خودی نشان میدهد که هی فلانی یادت نرود که من اینجایم.
بعد از همه رفتنها، پریدنها، شکستن و بیرنگیها امروز اینجام. اینبار برای مقصد تازه زیاد دور نپریدم. اینبار نمیخواستم فرار کنم میخواستم جایی آرام بگیرم. میخواستم/ میخواهم جایی قرار بگیرم. بعد از ۱۰-۱۱ سال دست و پا زدن، گم شدن و پیدا شدن، میخواهم کمی هم آرامش بگیرم. آرامش چیزی بود که آن سالهای اول دنبالش بودم و نمیدانستم چطور پیدایش کنم.
وقتی فرار میکنی، سالها طول میکشد تا بفهمی چه میخواستی، چرا میخواستی و آنچه میخواستی از که میخواستی. اما وقتی مهاجرت میکنی میدانی کجا میروی، چه میخواهی و چرا میخواهی. من تنها اینبار بود که مهاجرت کردم. پیش از آن همیشه فرار کرده بودم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر